کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
مَّعِينٍ پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
معین امیرالمؤمنین
لغتنامه دهخدا
معین امیرالمؤمنین . [ م ُ ن ِ اَ رُل ْ م ُءْ م ِ ] (اِخ ) لقب محمدبن یمین الملک نوشتکین خوارزمشاه . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
-
معین داشتن
لغتنامه دهخدا
معین داشتن . [ م ُ ع َی ْ ی َ ت َ ] (مص مرکب ) تعیین کردن . مقرر کردن : فرمود تا وجه کفاف او معین دارند. (گلستان ).
-
معین شدن
لغتنامه دهخدا
معین شدن . [ م ُ ع َی ْ ی َ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) تعیین شدن . معلوم شدن : تا خادم نیکبخت معین شود. (اوصاف الاشراف ص 9).
-
معین شیرازی
لغتنامه دهخدا
معین شیرازی . [ م ُ ن ِ ] (اِخ ) از شعرای قرن نهم و از مصاحبان امیرعلیشیرنوایی بوده است . این مطلع از اوست :شد دلق مرقع گر و باده و شادیم کاخر به سر کوی مغان جامه نهادیم .و رجوع به ترجمه ٔ مجالس النفایس ص 121 و 299و فرهنگ سخنوران شود.
-
معین کردن
لغتنامه دهخدا
معین کردن . [ م ُ ع َی ْ ی َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) تعیین کردن . مقرر کردن : پس هریک را از اطراف بلاد حصه ای معین کرد. (گلستان ). به اکرامم درآوردند و برتر مقامی معین کردند. (گلستان ).
-
معین نایب
لغتنامه دهخدا
معین نایب . [ م ُ ی ِب ْ ] (اِ مرکب ) درجه ای از نظام سابق ایران معادل «استوار» در نظام امروز.
-
معین واعظ
لغتنامه دهخدا
معین واعظ. [ م ُ ن ِ ع ِ ] (اِخ ) صاحب مجالس النفائس آرد: پسر مولانا محمد فرهی است که از مشاهیر است و او حالا واعظ مقرر شهر است این مطلع از اوست :مگر فصل بهار آمد که عالم سبز و خرم شدمگر وصل نگار آمد که دل با وصل همدم شد.(از مجالس النفائس 94). و رجوع...
-
معین هروی
لغتنامه دهخدا
معین هروی . [ م ُ ن ِ هَِ رَ ] (اِخ ) مولانا معین الدین . از فضلای قرن دهم است که در علم و فضل و تقوی از مشاهیر عصر خود بود. او راست : «معارج النبوة» و «روضة الجنة» در تاریخ هرات و«تاریخ موسوی » و «روضة الواعظین ». از اشعار اوست :چو من ز باده ٔ شوق ت...
-
معین آباد
لغتنامه دهخدا
معین آباد. [ م ُ ] (اِخ ) دهی از دهستان بهنام عرب است که در بخش ورامین شهرستان تهران واقع است و 462 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
-
معین آباد
لغتنامه دهخدا
معین آباد. [ م ُ ] (اِخ ) دهی از دهستان تبادکان بخش وارداک است که در شهرستان مشهد واقع است و 551 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
-
معین الاسلام
لغتنامه دهخدا
معین الاسلام . [ م ُ نُل ْ اِ ] (ع ص مرکب ) یاری دهنده ٔ اسلام . لقب یا عنوانی بود که به علمای دین می دادند.
-
معین البکاء
لغتنامه دهخدا
معین البکاء. [ م ُ نُل ْ ب ُ ] (ع ص مرکب ، اِ مرکب ) کسی که تعزیه را اداره می کرد. تعزیه گردان . توضیح آنکه تعزیه رژیسوری داشت که کار رئیس ارکستر را هم می کرد. لباس اشخاص را برای نقشهای مختلف او تعیین می کرد. ترتیبات مقدماتی یا به عبارت اروپایی «میزا...
-
معین التجار
لغتنامه دهخدا
معین التجار.[ م ُ نُت ْ ت ُج ْ جا ] (ع ص مرکب ) یاری کننده ٔ بازرگانان . لقب یا عنوانی بود که به بازرگانان داده می شد.
-
معین التجاری
لغتنامه دهخدا
معین التجاری . [ م ُ نُت ْ ت ُج ْ جا ] (ص نسبی مرکب ، اِ مرکب ) منسوب به معین التجار. و رجوع به معین التجار شود. || گل صدتومانی . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به صدتومانی شود.
-
معین الدوله
لغتنامه دهخدا
معین الدوله . [ م ُ نُدْ دَ / دُو ل َ ] (اِخ ) رجوع به ارسلان البالوی شود.