کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
مَری شدن پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
مَری شدن
لهجه و گویش تهرانی
کرم گذاشتن گوشت
-
واژههای مشابه
-
مری
واژگان مترادف و متضاد
سرخنای
-
مری
فرهنگ فارسی معین
(مِ) [ ع . ] (اِ.) مجرای غذا از حلقوم تا معده .
-
مری
فرهنگ فارسی معین
(مُ) [ ع . مری ء ] 1 - (اِفا.) ریاکننده . 2 - (ص .) گوارا.
-
مری
لغتنامه دهخدا
مری ٔ. [ م َ ] (ع اِ) مری . گلوی سرخ مردم و گوسپند و جز آن و آن سر معده و شکنبه است چسبنده به حلقوم . (منتهی الارب ). حلق آن گشادگی را گویند که پیش گردن است و مری آن را گویند که مجرای طعام و شراب است . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). گذرگاه طعام و شراب را گوی...
-
مری
لغتنامه دهخدا
مری ٔ. [ م َ ] (ع ص ) رجل مری ٔ؛ مرد با مروت و مردمی . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || کلأ مری ٔ، گیاه گوارنده . (منتهی الارب ). گیاه غیر وخیم و مطلوب . (از اقرب الموارد). طعام مری ٔ، طعام گوارنده . (منتهی الارب ). || طعام مری ٔ هنی ٔ؛ طعام گوا...
-
مری
لغتنامه دهخدا
مری ٔ. [ م ُ ] (ع ص ) ریاکننده . رجوع به مری شود.
-
مری
لغتنامه دهخدا
مری ٔ. [ م ُ رَی ْءْ ] (ع اِمصغر) مصغر مرء. (اقرب الموارد). مرد کوچک و خرد.
-
مری
لغتنامه دهخدا
مری . [ ] (اِ) در لغت فرس اسدی این لغت به معنی اشتری خرد که در عقب میرود آمده است . امادر سایر مآخذ دیده نشد. (لغت فرس چ اقبال ص 528).
-
مری
لغتنامه دهخدا
مری . [ ] (اِ) زیادتی باشد در اصطرلاب پهلوی رأس الجدی و مماس با حجره . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
-
مری
لغتنامه دهخدا
مری . [ م َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان کیاکلا بخش مرکزی شهرستان شاهی ، در 15 هزارگزی شمال غربی شاهی کنار راه شاهی به بابل و در دشت معتدل هوائی واقع و دارای 450 تن سکنه است . آبش از رودخانه ٔ تالارو چاه و محصولش ، برنج ، کنف ، کنجد، غلات ، صیفی و شغل ...
-
مری
لغتنامه دهخدا
مری . [ م َ ](از ع ، ص ) مخفف مَری ٔ. گوارنده . گوارا : چو تشنه نباشد کس آنجا بس آن چه جای شراب هنی ٔ و مریست .ناصرخسرو (دیوان ص 61).
-
مری
لغتنامه دهخدا
مری . [ م َ / م ِ ] (از ع ، اِ) مری ٔ. گلوسرخ . راه گذر طعام و آب به معده . گلوی سرخ . سرخ روده . سرخ نای . لوله ٔ طویلی است عضلانی غشایی که از حلق شروع می شود و به معده ختم می گردد و یکی از قسمتهای لوله ٔ گوارش است . مری به شکل مجرایی است که از گردن...
-
مری
لغتنامه دهخدا
مری . [ م َ ری ی ] (ع ص ) ناقة مری ة؛ ناقه ٔ بسیارشیر یا ناقة بی بچه که به دست سودن دوشند آن را. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || عِرقی (رگی ) که مملو شود و شیر بیرون دهد. (از اقرب الموارد). ج ، مَرایا. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).