کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
مَرَدَّ پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
مرد
لغتنامه دهخدا
مرد. [ م ُ رِدد ] (ع ص ) آرزومند جماع . (منتهی الارب ). مرد آزمند جماع . (آنندراج ). مرد بسیارشهوت . (از متن اللغة). || مردی که بی زنی او یا سفرش دراز کشیده باشد. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). مردی که دوران تنهائی و عزوبتش طولانی شده . ج ، مَرادّ...
-
مرد
لغتنامه دهخدا
مرد.[ م ُ ] (ع ص ، اِ) ج ِ اَمْرَد. رجوع به أمرد شود.
-
مرد
دیکشنری فارسی به عربی
رجل , زميل , شاب , عريس
-
مرد
لهجه و گویش اصفهانی
تکیه ای: bemard طاری: bemard طامه ای: bomard طرقی: bemard کشه ای: bemard نطنزی: bamard
-
مرد
لهجه و گویش اصفهانی
تکیه ای: merd طاری: merd طامه ای: merd طرقی: merd کشه ای: merd نطنزی: merd
-
مرد
لهجه و گویش بختیاری
mard مرد، شوهر.
-
مرد
واژهنامه آزاد
(لری) پیا.
-
عاقل مرد
لغتنامه دهخدا
عاقل مرد. [ ق ِ م َ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) در تداول عامه کسی را گویند که دوران جوانی را گذرانده باشد.
-
کنگ مرد
لغتنامه دهخدا
کنگ مرد. [ ک ُ م َ ] (ص مرکب ) مرد ستبر و قوی هیکل . (فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به کُنگ در همین لغت نامه شود.
-
مرد شدن
واژگان مترادف و متضاد
بزرگ شدن، بالغ شدن
-
reference man
مرد مبنا
واژههای مصوّب فرهنگستان
[تغذیه] مردی که ازنظر خصوصیات تشریحی و کاراندامشناختی در حد متوسط باشد
-
dead man 2
مردهمرد
واژههای مصوّب فرهنگستان
[مهندسی منابع طبیعی- محیطزیست و جنگل] ← بینۀ مهار
-
نیک مرد
لغتنامه دهخدا
نیک مرد. [ م َ ] (ص مرکب ) آدم خوب . (ناظم الاطباء). خوش ذات . نیکوکار. (فرهنگ فارسی معین ). صالح . (زمخشری ). نیکمردان ؛ ابدال . صلحاء. (یادداشت مؤلف ). نکوکار. خیر. پارسا و پرهیزگار و جوانمرد. نیز رجوع به نیک مردی شود : بدو گفت بهرام کای نیک مردند...
-
عالی مرد
لغتنامه دهخدا
عالی مرد. [ م َ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) طالب مولی که دنیا و عقبی را در خیال هم نیارد. (آنندراج ).
-
نیم مرد
لغتنامه دهخدا
نیم مرد. [ م َ ] (ص مرکب ) که در مردی تمام نیست . || که نصف یک مرد به حساب می آید : زن ارچه دلیر است و بازور دست همان نیم مرد است هر چون که هست .اسدی .