کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
مونس پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
مونس
/munes/
معنی
انسگیرنده؛ انسگرفته؛ همدم.
فرهنگ فارسی عمید
مترادف و متضاد
آشنا، انیس، جلیس، دمخور، دمساز، مصاحب، مقترن، همدم، همراز، همنشین، یار
دیکشنری
companion, mate
-
جستوجوی دقیق
-
مونس
واژگان مترادف و متضاد
آشنا، انیس، جلیس، دمخور، دمساز، مصاحب، مقترن، همدم، همراز، همنشین، یار
-
مونس
فرهنگ نامها
(تلفظ: munes) (عربی) هم نشین و همراز ، همدم .
-
مونس
فرهنگ فارسی معین
(نِ) [ ع . ] (اِفا.) انس گرفته ، همدم .
-
مونس
لغتنامه دهخدا
مونس . [ ن ِ ] (اِخ ) مونس الاستاد، مونس خادم ، مونس المظفر، امیرالامرای دربار عباسیان معاصر مقتدر باﷲ و القاهر باﷲ بود و القاهر باﷲ به کمک او و ابویعقوب اسحاق نوبختی به خلافت نشست و به دست خود قاهربه قتل رسید. مونس سری بس بزرگ داشت چون مغزش را درآور...
-
مونس
لغتنامه دهخدا
مونس . [ ن ِ ] (از ع ، ص ) انس دهنده . || انس گرفته . خوگاره . خوگر. (ناظم الاطباء). همراز. (مهذب الاسماء). انیس . مأنوس . همنفس . رفیق . اَنِس . (یادداشت مؤلف ). همدم . (غیاث ) (آنندراج ). آرام دهنده . (آنندراج ) (غیاث ) (دهار). شادکننده . (دهار) ...
-
مونس
لغتنامه دهخدا
مونس . [ ن ِ] (اِخ ) دهی است از دهستان باوی بخش مرکزی شهرستان اهواز، واقع در 34هزارگزی جنوب اهواز با 400 تن سکنه . آب آن از چاه و راه آن ماشین رو است . ساکنان از طایفه ٔ هوشیمه هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).
-
مونس
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت) [عربی: مؤنس] munes انسگیرنده؛ انسگرفته؛ همدم.
-
واژههای مشابه
-
مؤنس
لغتنامه دهخدا
مؤنس . [ م ُ ءَن ْ ن ِ ] (ع ص )انس دهنده . || بیننده . (از منتهی الارب ).
-
مؤنس
لغتنامه دهخدا
مؤنس . [ م ُءْ ن ِ ] (ع ص ) انس دهنده . || (اِ) نام روز پنجشنبه . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). نامی است پنجشنبه را. (مهذب الاسماء).- ابومؤنس ؛ شمع. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
-
مونس اصفهانی
لغتنامه دهخدا
مونس اصفهانی . [ ن ِ س ِ اِ ف َ ] (اِخ ) از شعرای قرن دوازدهم و اسمش میرزا محمد، مردی سودایی پریشان دماغ بوده ، از سفر هندوستان به اصفهان بازگشته ، مالیخولیابر وی مستولی بود، در آن حالت متوفی شد. از اوست :تا چهره ز تاب حسن افروخته ای آتش زده ای به جا...
-
بی مونس
لغتنامه دهخدا
بی مونس . [ ن ِ ] (ص مرکب ) (از: بی + مونس عربی ) بی دوست و همدم . که هم صحبت ندارد:افتاده چو زلف خویش در تاب بی مونس و بی قرار و بی خواب . نظامی .رجوع به مونس شود.
-
چشمه مونس
لغتنامه دهخدا
چشمه مونس . [ چ َ م ِ ن ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان احمدآباد بخش فریمان شهرستان مشهد که در 38 هزارگزی شمال باختری فریمان واقع است . دامنه و معتدل است و 67 تن سکنه دارد.آبش از قنات . محصولش غلات و چغندر. شغل اهالی زراعت و راهش مالرو است . (از فرهنگ ج...
-
آرام و مونس
فرهنگ گنجواژه
همدم.
-
انیس و مونس
فرهنگ گنجواژه
دوست صمیمی.