کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
مورچه خانه پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
مورچه پردار/ بالدار
لهجه و گویش تهرانی
موریانه
-
جستوجو در متن
-
خانه ٔ مور
لغتنامه دهخدا
خانه ٔ مور. [ ن َ / ن ِ ی ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) لانه ٔ مور. لانه ٔ مورچه . مازن . قریةالنمل . جرثومه .- امثال :در خانه ٔ مور شبنمی طوفان است ؛ اشاره است به اینکه هر کس طاقت حمل همه جور بار را ندارد برای بعضی ها سبکترین بار سنگین ترین وزن ها ...
-
اژدهادل
لغتنامه دهخدا
اژدهادل . [ اَ دَ دِ ] (ص مرکب )که دل چون اژدها دارد. قوی دل . پرجرأت : بینی از اژدهادلان صف زدگان چو مورچه خانه ٔ مورچه شده چرخ ورای معرکه .خاقانی .
-
ذات الودع
لغتنامه دهخدا
ذات الودع . [ تُل ْ وَ دَ] (اِخ ) سفینه ٔ نوح . کشتی نوح . || اوثان . بتها. یا بتی بعینه . || کعبة. خانه ٔ کعبه ، از اینرو که بر پرده های وی ودَعه یعنی مورچه ها (مهره های بحری ) می آویختند.
-
جشن برزیگران
لغتنامه دهخدا
جشن برزیگران . [ ج َ ن ِ ب َ گ َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) اسپندادجشن . اسپندارجشن . اسپندارمذجشن . جشن اسپند. جشن اسفند. جشنی است که در روز سپندارمذ (پنجم ) از ماه سپندارمذ (اسفند) بر پا میکردند و به پنجمین امشاسپند از هفت امشاسپند آیین زردتشتی یعن...
-
پیغلوش
لغتنامه دهخدا
پیغلوش . (اِ مرکب ) مقلوب پیلغوش و پیلغوش نیز مبدل پیلگوش [ است ] که بجهت پهنی برگ آنرا بگوش پیل تشبیه کرده اند. (آنندراج ). گلی است از جنس سوسن و آنرا سوسن آسمانگون خوانندو بر کنارهای آن خالهای سیاه و چینهای کوچک افتاده است . (برهان ). لوف الصغیر. ل...
-
صف زده
لغتنامه دهخدا
صف زده . [ ص َ زَ دَ / دِ ](ن مف مرکب ) رده بسته . صف بسته . صف کشیده : همه موبدان پیش تختش رده هم اسپهبدان پیش او صف زده . فردوسی .صف زده بینم پری رویان به پیش صدر اوچون سلیمانست گوئی خواجه وایشان پری . سوزنی .بینی از اژدهادلان صف زدگان چومورچه خانه...
-
محقر
لغتنامه دهخدا
محقر. [ م ُ ح َق ْ ق َ ] (ع ص ) مختصر. کم مایه . اندک . ناچیز : در آب وآتش چون بنگریست حشمت توبه چشمش آمد پست و محقر آتش و آب . مسعودسعد.خاقانیا به کعبه رسیدی روان بپاش گر چه نه جنس پیشکش است این محقرش . خاقانی .آن روز رفت آب غلامان که یوسفی تصحیف عی...
-
شش پر
لغتنامه دهخدا
شش پر. [ ش َ /ش ِ پ َ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) نوعی از گرز آهنین که دارای شش پهلو می باشد. (از آنندراج ) (از غیاث اللغات ) (ناظم الاطباء). چوب دستی ضخیم و محکم که بر سر آن قطعه ٔ آهنی شش پهلو نصب کرده باشند و در تداول عوام شش برنیز تلفظ شود و شاید بدین ...
-
موریانه
لغتنامه دهخدا
موریانه . [ ن َ /ن ِ ] (اِ) زنگاری باشد که آهن و فولاد را ضایع کند. (برهان ). زنگاری که آهن و فولاد را ضایع می کند به طوری که از صیقل کردن برطرف نشود. (ناظم الاطباء). مورانه . مورجانه . مورچانه . (غیاث ) (آنندراج ) : بس که دنیا را کمر بستم چو مور دان...
-
منظر
لغتنامه دهخدا
منظر. [ م َ ظَ ] (ع اِ) جای نگریستن ، خوش آیند باشد یا بدنما. (منتهی الارب ) (آنندراج ). جای نگریستن و هر چیزی که آن را می نگرند، خواه خوش آیند باشد و خواه بدنما، و هرچیزی که دیده می شود و محل نگریستن واقع می گردد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ن...
-
مژدگیران
لغتنامه دهخدا
مژدگیران . [ م ُ ] (اِ مرکب ) مَردگیران . نام جشنی که زردشتیان در روز پنجم آخرین ماه سال (یعنی ماه سپندارمذ) میگرفته اند. روز پنجم این ماه نیز موسوم به سپندارمذ است که جشن مژدگیران گرفته میشده است . این عید به زنان تخصیص داشته و از شوهران خود هدیه در...
-
نیم خایه
لغتنامه دهخدا
نیم خایه . [ ی َ / ی ِ ] (اِ مرکب ) گنبد. (رشیدی ) (برهان قاطع) (از آنندراج ) (انجمن آرا). قبه . (ناظم الاطباء). زیرا که بر نیم بیضه ٔ مرغ ماند. (انجمن آرا). || کنایه از فلک به اعتبار آنکه کروی شکل است و همیشه نیم به نظر می آید و نیم از حجاب زمین مخف...
-
زرنباد
لغتنامه دهخدا
زرنباد. [ زُ رُم ْ ] (اِ) داروئی است مانند پای ملخ و به عربی رجل الجراد خوانند و اهل مکه آنرا عرق الکافور و عروق الکافور گویند و آن بیخی است که از آن بوی کافور می آید. گرم و خشک است در دویم . گویند اگر تازه و تر آنرا بکوبند و بر کف پای بمالند هر علتی...
-
سخره
لغتنامه دهخدا
سخره . [ س ُ رَ / رِ ] (از ع ، ص ، اِ) مطیع و فرمانبردار. || آنکه او را هر کس مقهور و فرمانبر سازد. || آنکه بر وی بسیار مردم فسوس کنند. (منتهی الارب ). و در عربی بمعنی مسخرگی و استهزاء باشد. (برهان ). آنکه بر او استهزا و خنده کنند یعنی مسخره . (غیاث ...