کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
موجسوار پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
کهنه سوار
لغتنامه دهخدا
کهنه سوار. [ ک ُ ن َ / ن ِ س َ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) سوار مجرب . سوار آزموده . (فرهنگ فارسی معین ). || بهادر نامدار و مشهور. (ناظم الاطباء). کهنه کار در جنگ . جنگ آزموده . (فرهنگ فارسی معین ). || سرآمد پهلوانان . (آنندراج ) : ای تا ابد از کهنه سواران...
-
گردون سوار
لغتنامه دهخدا
گردون سوار. [ گ َ س َ ] (ص مرکب ) مسافر در آسمانها. (ناظم الاطباء) : نماند بر زمین هر کس به طینت خاکسار آمدکه عیسی ازره افتادگی گردون سوار آمد.صائب (از آنندراج ).
-
نی سوار
لغتنامه دهخدا
نی سوار. [ ن َ / ن ِ س َ ] (ص مرکب ) طفلی که مرکب از نی کند. (آنندراج ). بچه ای که به روی نی سواری می کند. (ناظم الاطباء) : کس نی سوار دیدکه باشد مصاف داروز نی ستور دید که در ره غبار کرد. خاقانی .نرمی ز حد مبر که چو دندان مار ریخت هر طفل نی سوار کند ...
-
نیزه سوار
لغتنامه دهخدا
نیزه سوار. [ ن َ / ن ِ زَ / زِ س َ ] (ص مرکب ) این ترکیب در شاهنامه به کار رفته است و با ملاحظه ٔ ابیات قبل ظاهراً معنی سوار نیزه دار می دهد. نیزرجوع به معنی اخیر واژه ٔ نیزه گذار شود : از آن پس به منذر چنین گفت شاه که اسبان این نیزه داران بخواه ...ب...
-
نیک سوار
لغتنامه دهخدا
نیک سوار. [ س َ ] (ص مرکب ) فارس . سوارکار ماهر. رجوع به نیک سواری شود.
-
آب سوار
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [قدیمی] 'ābsavār = حباب
-
یک سوار
لغتنامه دهخدا
یک سوار. [ ی َ / ی ِ س َ ](ص مرکب ) یک سواره . دلاور. (ناظم الاطباء) : نوروز دواسبه یک سواری ست کآسیب به مهرگان برافکند. خاقانی . || سوار سپاهی که در لشکر صاحب هیچ رتبت لشکری نیست . (ناظم الاطباء). تک سواره . سپاهی داوطلب و دل انگیز. منفرد. چریک مستق...
-
یکه سوار
لغتنامه دهخدا
یکه سوار. [ ی َک ْ ک َ / ک ِ / ی ِک ْ ک َ / ک ِ س َ ] (ص مرکب ) یک سوار. یک سواره . کنایه از شهسوار که در سواری نظیر نداشته باشد. (آنندراج ). کسی که در سواری مفرد و یگانه باشد. (ناظم الاطباء). سوار بی نظیر و عدیل در سواری . (یادداشت مؤلف ). شهسوار. ...
-
گردون سوار
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [قدیمی] gardunsavār سوار بر آسمان؛ آنکه در آسمان سفر کند.
-
کهنه سوار
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت) kohnesavār سوار کهنهکار و باتجربه.
-
jockey
چابکسوار
واژههای مصوّب فرهنگستان
[ورزش] سوارکار حرفهای که در مسابقات اسبدوانی شرکت میکند
-
embarkation2
سوار کردن
واژههای مصوّب فرهنگستان
[حملونقل دریایی] فرایندی که در طی آن خدمه و مسافران را بر روی کشتی سوار میکنند متـ . سوارش2
-
embarkation1
سوار شدن
واژههای مصوّب فرهنگستان
[حملونقل دریایی] فرایندی که در طی آن خدمه و مسافران وارد کشتی میشون متـ . سوارش1
-
پارک سوار
فرهنگ فارسی معین
(سَ) (اِمر.) پارکینگی در کنار پایانة اتوبوس های شهری و دیگر وسایل نقلیة عمومی درون شهری برای توقف خودروهای شخصی و انتقال سرنشینان آن به مرکز شهر.
-
چابک سوار
فرهنگ فارسی معین
( ~. سَ) (ص مر.) سوارکار ماهر.