کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
مه جبین پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
مه پیشانی
لغتنامه دهخدا
مه پیشانی . [ م َه ْ ](ص مرکب ) آنکه پیشانی وی مانند ماه تابان و درخشان باشد. || اسبی که در پیشانی وی سپیدی باشد. || نیک اختر. خجسته فال . (ناظم الاطباء).
-
مه پیکر
لغتنامه دهخدا
مه پیکر. [ م َه ْ پ َ / پ ِ ک َ ] (ص مرکب ) ماه پیکر. آن که پیکر او چون ماه تابان و درخشان است . با پیکر و اندامی زیبا. زیباروی : عید منی و شادی می بینم از هلالت دیوانه ام که جز تو مه پیکری ندارم . خاقانی .پریروئی و مه پیکر سمن بوئی و سیمین برعجب کز ...
-
مه تازش
لغتنامه دهخدا
مه تازش . [ م َه ْ زِ ] (ص مرکب ) با تاختنی چون ماه در تندی و دوام . که تاختن وی چون ماه باشد دائم . || کنایه از تندرو و سریعالسیر : که اندام و مه تازش و چرخ گردزمین کوب ودریابر و ره نورد.اسدی (گرشاسب نامه ص 46).
-
مه جشتی
لغتنامه دهخدا
مه جشتی . [ م َه ْ ج َ ] (اِخ ) دهی است از بخش دلفان شهرستان خرم آباد. دارای 180 تن سکنه . محصول آن غلات و لبنیات است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).
-
مه جولان
لغتنامه دهخدا
مه جولان . [ م َه ْ ج َ / جُو ] (ص مرکب ) که جولان و سیر و گردش او چون ماه است . با جولان کردنی چون ماه . || جولان کننده بر ماه . پیماینده ٔ ماه که به کنایه مراد رخسار معشوق است . بر ماه رخسار آینده و رونده : ای زلف بتم عقرب مه جولانی جادوصفتی گرچه ب...
-
مه چهره
لغتنامه دهخدا
مه چهره . [ م َه ْ چ ِ رَ / رِ ] (ص مرکب ) ماه چهره . با رخساری چون ماه . زیباروی : بدو گفتم که ای مه چهره مگذارکه از گلزار تو ریحان برآید. عطار.بگیر طره ٔ مه چهره ای و قصه مخوان که سعد و نحس ز تأثیر زهره و زحل است .حافظ.
-
مه خیمه
لغتنامه دهخدا
مه خیمه . [ م َ هَِ خ َ / خ ِ م َ / م ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) ماهی که از زر بر سر عمود خیمه می سازند. (حاشیه ٔ شرفنامه ٔ نظامی چ وحید ص 357) : چو هندو سراپرده ٔ شاه دیدمه خیمه بر خیمه ٔ ماه دید.نظامی .
-
مه دیدار
لغتنامه دهخدا
مه دیدار. [ م َه ْ ] (ص مرکب ) دارای دیداری چون ماه . با چهره ای چون ماه زیبا : ترک مه دیدار دار و زلف عنبربوی بوی جام مالامال گیر و تحفه ٔ بستان ستان .فرخی .
-
مه رخ
لغتنامه دهخدا
مه رخ . [ م َه ْ رُ ] (ص مرکب ) ماه رخ . که دارای رخساری چون ماه است . || مجازاً، زیبا. خوب روی : از مه رخ من شدی خبرپرس ها مه رخ مهربانم این است . نظامی .ساقی چو یار مه رخ واز اهل راز بودحافظ بخورد باده و شیخ و فقیه هم .حافظ.
-
مه رخسار
لغتنامه دهخدا
مه رخسار. [ م َه ْ رُ ] (ص مرکب )ماه روی . مه رخ . ماه رخ . مجازاً، زیبا. خوشگل . جمیل .
-
مه روئی
لغتنامه دهخدا
مه روئی . [ م َه ْ ] (حامص مرکب ) مه رویی . رجوع به مه رویی شود.
-
مه رویه
لغتنامه دهخدا
مه رویه . [ م َه ْ ی َ ] (اِخ ) نامی از نامهای ایرانی . (یادداشت مؤلف )
-
مه زاده
لغتنامه دهخدا
مه زاده . [ م ِه ْ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) مهزاد. شاهزاده . مهترزاده : نیاید همی بانگ مهزادگان مگر کشته شد شاه آزادگان . دقیقی .شدش پیش با خیل مه زادگان تن خویش کرد از فرستادگان . اسدی .و رجوع به ماده ٔ قبل شود.
-
مه سیما
لغتنامه دهخدا
مه سیما. [ م َه ْ ] (ص مرکب ) ماه سیما. که دارای سیمایی چون ماه است . با سیمایی بسان ماه زیبا : آفتاب فتح را هر دم طلوعی میدهداز کلاه خسروی رخسار مه سیمای تو.حافظ.
-
مه کرد
لغتنامه دهخدا
مه کرد. [ م َ ک ُ ] (اِخ ) دهی است از دهستان و بخش کردیان شهرستان جهرم . در 28 هزارگزی خاور قطب آباد و 2هزارگزی راه فرعی فسا به قطب آباد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7). قریه ای است در شش فرسنگی میانه شمال و مشرق جهرم به فارس . (فارسنامه ٔ ناصری ).