کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
مهینرخ پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
مَهِينٌ
فرهنگ واژگان قرآن
خوار و ضعيف - حقير (از هون است که به معناي ضعف و حقارت است، و منظور فرعون از مهين بودن حضرت موسي (عليهالسلام) ، فقير و تهي دست بودن ایشان است)
-
مُّهِينٌ
فرهنگ واژگان قرآن
خوار کننده (از هون است که به معناي ضعف و حقارت است )
-
مهین
واژهنامه آزاد
بزرگ مثل ماه
-
رخ
واژگان مترادف و متضاد
۱. چهره، رخسار، رخساره، رو، سیما، صورت، عارض، عذار، قیافه، وجه ۲. برج، قلعه ۳. پهلوان، جنگجو، گرد ۴. سیمرغ، عنقا
-
رخ
واژگان مترادف و متضاد
رخنه، شکاف
-
cleavage
رَخ
واژههای مصوّب فرهنگستان
[زمینشناسی] شکست کانی در امتداد سطوح بلورشناختی آن
-
رخ
فرهنگ فارسی معین
(رَ) (اِ.) 1 - رخنه ، شکاف . 2 - خط هایی که از کشیدن سوهان بر روی فلزات ایجاد شود.
-
رخ
فرهنگ فارسی معین
(رُ) (اِ.) 1 - گونه ، چهره ، هر یک از دو طرف گونه . 2 - سوی ، طرف . 3 - عنان اسب ، افسار.
-
رخ
فرهنگ فارسی معین
( ~.) [ معر. ] (اِ.) یکی از مهره های شطرنج که به شکل برج است .
-
رخ
فرهنگ فارسی معین
( ~.) [ ع . ] (اِ.) پرنده ای موهوم و بزرگ مانند سیمرغ و عنقا.
-
رخ
فرهنگ فارسی معین
( ~.) (ص . اِ.) جنگجو، پهلوان .
-
رخ
لغتنامه دهخدا
رخ . [ رِ ] (اِ صوت )آواز دندان و آوازهای مانند آن که اغلب مکرر استعمال می شود. (فرهنگ نظام ). خرت . قرچ . قروچ . قروچ قروچ .
-
رخ
لغتنامه دهخدا
رخ . [ رَ ] (اِ) مخفف راخ . شکسته و پاره . (فرهنگ نظام ). رخنه . (غیاث اللغات ) (برهان ) (آنندراج ). شکاف . (برهان ) (از فرهنگ جهانگیری ) (از فرهنگ سروری ) (رشیدی ). چاک . (برهان ) : تویی سلیمان بر تخت فضل و مسند علم میان وحی و ولایت بیان تو برزخ جها...
-
رخ
لغتنامه دهخدا
رخ . [ رَخ خ ] (ع مص ) پاسپر کردن . (ناظم الاطباء) (آنندراج ). پاسپر کردن و لگدکوب کردن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || آمیختن شراب را. (آنندراج ) (ناظم الاطباء). آمیختن شراب را با آب . || زیاد شدن آب خمیر. (از اقرب الموارد).
-
رخ
لغتنامه دهخدا
رخ . [ رُ ] (اِ) رخساره . (لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔمؤلف ) (ناظم الاطباء) (از کشاف اصطلاحات الفنون ) (غیاث اللغات ) (از فرهنگ جهانگیری ) (فرهنگ اوبهی ). رخساره و روی را گویند و بعربی خَد خوانند. (برهان ) (از شعوری ج 2 ص 22). رخسار. (ناظم ...