کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
مهور پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
مهور
لغتنامه دهخدا
مهور. [ م َهَْ وَ ] (اِ) گیاهی است و آن در زمین عرب می باشد بوقتی که ماه در نقصان نباشد آن را بگیرند تا منفعت بخشد و آن را عربان بساق القمر و بصاق القمر و بزاق القمر خوانند و زبدالقمر نیز گویند. (برهان ) (آنندراج ). اسم هندی حماحم است . حجرالقمر . سن...
-
مهور
لغتنامه دهخدا
مهور. [ م ُ ] (ع اِ) ج ِ مَهر، کابین زن . (منتهی الارب ). رجوع به مهر شود.
-
مهور
لغتنامه دهخدا
مهور.[ م ُ ] (ع مص ) زیرک و رسا گردیدن و استادی کردن . مَهر. مهار. مهارة. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
-
واژههای همآوا
-
محور
واژگان مترادف و متضاد
۱. آسه، قطب، مدار، مرکز ۲. اساس، پایه، پی، مبنا ۳. راه، جاده ۴. شافت ۵. قطر، خط مفروض
-
محور
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی] mehvar ۱. راهی که دو مکان را به هم وصل کند؛ راه ارتباطی: محور تهران ـ قم.۲. [مجاز] چیزی که امور بر مبنای آن جریان یابد؛ اساس؛ مبنا.۳. میلهای به شکل استوانه که جسمی به دور آن میگردد.۴. (زمینشناسی) خطی فرضی که یک سر آن در قطب شمال و سر ...
-
محور
فرهنگ فارسی معین
(مِ وَ) [ ع . ] (اِ.) 1 - تیر چرخ که چرخ دور آن می گردد. 2 - خط فرضی که یک سر آن در قطب شمال و سر دیگرش در قطب جنوب است و زمین حرکت وضعی خود را دور آن انجام می دهد.
-
محور
لغتنامه دهخدا
محور. [ م ِح ْ وَ ] (ع اِ) آنچه گرد خود گردد. تیر چرخ دلو. تیر هر چرخ که چرخ بدان گردد از آهن باشد یا از چوب . قعو، محور آهنی . (منتهی الارب ). || آهن که در میان چرخ چاه بود. آهن که در میان بکره بود. (مهذب الاسماء). || خط مستقیم حقیقی یا فرضی که جسمی...
-
محور
لغتنامه دهخدا
محور. [ م ُ ح َوْ وَ ] (ع ص ) سپیدکرده . (یادداشت مرحوم دهخدا). || جامه ٔ سپیدکرده شده . نان پهن و گرده شده . (از ناظم الاطباء). || موزه ٔ محور؛ موزه ای که آستر آن از چرم سرخ کرده اند. (یادداشت مرحوم دهخدا). خُف ُّ مُحوَّر. (منتهی الارب ).
-
محور
لغتنامه دهخدا
محور. [ م ُ ح َوْ وِ ] (ع ص ) کسی که سپید و براق می کند.- محورالثیاب ؛ آنکه جامه را سپید می کند. (ناظم الاطباء).
-
محور
واژهنامه آزاد
راه رفت وآمد(ارتباط)بین دو نقطه(جهت)
-
جستوجو در متن
-
مهوار
لغتنامه دهخدا
مهوار. [ م َهَْ ] (اِ) مهور. رجوع به مهور شود.
-
مهارة
لغتنامه دهخدا
مهارة. [ م َ/ م ِ رَ ] (ع مص ) زیرک شدن . (تاج المصادر بیهقی ) (مصادر زوزنی ) (از اقرب الموارد). زیرک و رسا گردیدن واستادی کردن . (آنندراج ). مهر. مهور. مهار. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). و رجوع به مهارت و مهر شود.
-
خداش
لغتنامه دهخدا
خداش . [ خ ِ ] (اِخ ) ابن بشربن خالدبن حرث ، مکنی به ابویزید تمیمی و معروف به بعیث بصری . وی از خطیبان و شاعران و بزرگان عرب است که بحدود چهل سال بین او و جریر مهاجاة بود و در ظرف این مدت یکی بر دیگری فائق نیامد و هیچ دو شاعر عرب چه در دوره ٔ جاهلیت ...