کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
مهلة پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
مهلة
معنی
مکث , توقف , وقفه , درنگ , مکث کردن
دیکشنری عربی به فارسی
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
مهلة
لغتنامه دهخدا
مهلة. [ م ُ / م َ / م ِ ل َ / م ُ هََ ل َ ] (ع اِ) زردآب مرده . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). ریم . (منتهی الارب ).
-
مهلة
لغتنامه دهخدا
مهلة. [ م ُ ل َ ] (ع اِ) قطران تنک . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). مُهل . || آمادگی . (منتهی الارب ). عدة. (اقرب الموارد). || درنگ و آهستگی . گویند: اخذ علی فلان المهلة؛ یعنی پیشی گرفت از وی در سن و سال یا در ادب و آرامش وآهستگی . (منتهی الارب ) ...
-
مهلة
لغتنامه دهخدا
مهلة. [ م ُ ل َ ] (ع مص ) انجام دادن با آرامش . مَهل . (از اقرب الموارد). و رجوع به مهل شود.
-
مهلة
دیکشنری عربی به فارسی
مکث , توقف , وقفه , درنگ , مکث کردن
-
واژههای مشابه
-
مهله
لغتنامه دهخدا
مهله . [ م ُ ل َ ] (ع اِ) مهلت . مهلة. رجوع به مهلة و مهلت شود.
-
مهله زان
لغتنامه دهخدا
مهله زان . [ م َ ل َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان اواوغلی بخش حومه ٔ شهرستان خوی با 474 تن سکنه . آب آن از رودخانه ٔ قودوخ بوغان و راه آن ارابه رو است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).
-
واژههای همآوا
-
مهلت
واژگان مترادف و متضاد
اجل، استمهال، امان، تاخیر، اجل، درنگ، ضربالاجل، فرجه، فرصت، مدت، موعد، وعده، وقت
-
مهلت
فرهنگ فارسی معین
(مُ لَ) [ ع . مهلة ] (اِ.) درنگ ، تأخیر.
-
مهلت
لغتنامه دهخدا
مهلت . [ م ُ ل َ ] (ع اِ مهلة).زمان . اجل . مدت . نفسة. (منتهی الارب ). فرصت . (غیاث ) : گفتند فرمان برداریم به هر چه فرماید امامهلتی و تخفیفی ارزانی دارد. (تاریخ بیهقی ص 160).از در مهلت نیند اینها ولیک تو خدایا هم کریمی هم حلیم . ناصرخسرو.بشتاب سوی ...
-
محلت
لغتنامه دهخدا
محلت . [ م َ ح َل ْ ل َ ] (ع اِ) محله . محلة. کوی . برزن . یک بخش از چند بخش شهر. قسمتی از شهر که در آن کویها و کوچه ها و برزن باشد : و فضل ربیع اسب بگردانید و به خانه باز شد، یافت محلت و سرای خویش را مشحون به بزرگان و افاضل . (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 3...
-
محلط
لغتنامه دهخدا
محلط. [ م ُ ل ِ ] (ع ص ) اجتهادکننده در سوگند. (منتهی الارب ). سوگند یادکننده و ستیهنده . (آنندراج ). تند و تیز در سوگند یاد کردن . (ناظم الاطباء). || قضیب فحل در فرج ناقه نهنده . (از منتهی الارب ). رجوع به احلاط شود.
-
محلة
لغتنامه دهخدا
محلة. [ م َ ح َل ْ ل َ ] (اِخ ) نام مواضعی است به مصر. حدود صد قریه در مصربه نام محلة خوانده شوند و مؤلف تاج العروس اسامی این مواضع را ضبط کرده است . رجوع به تاج العروس شود.
-
محلة
لغتنامه دهخدا
محلة. [ م َ ح َل ْ ل َ] (ع اِ) منزل . محل نزول مردم . (از تاج العروس ). رجوع به محله شود. || اردو. کاروان : و ارتحلنا الی موضع المحلة فوصلناه اول یوم من رمضان فوجدنا المحلة قد رحلت فعدنا. (ابن بطوطه ). || جای فرودآمدن . منزل و مقام مردم . (غیاث ) (آن...