کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
مهست پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
مهست
/mahast, mehest/
معنی
مِهترین؛ بزرگترین.
فرهنگ فارسی عمید
دیکشنری
excellent, exceptional, great, important, pompous, supreme, utmost
-
جستوجوی دقیق
-
مهست
فرهنگ فارسی معین
(مِ هَ) [ په . ] (ص .) مهمترین و بزرگترین .
-
مهست
لغتنامه دهخدا
مهست . [ م َ هََ / م َ هَِ ] (ص ) سنگین و گران . (برهان ) (آنندراج ). || (ص عالی ) مهترین . بزرگترین : ز شاه سرافراز و خورشید چهرمهست و به کامش گرایان سپهر. فردوسی .نخستین سرنامه گفت از مهست شهنشاه کسرای یزدان پرست . فردوسی .به عنوانش بنوشت شاه مهست ...
-
مهست
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت) [پهلوی: mahist] [قدیمی] mahast, mehest مِهترین؛ بزرگترین.
-
واژههای همآوا
-
محثة
لغتنامه دهخدا
محثة. [ م َح َث ْ ث َ ] (ع اِمص ) برانگیختگی و برافژولیدگی و مهمیززدگی . (ناظم الاطباء): فرس جوادالمحثة؛ اسبی که پس از دویدن چون وی را برافژولند باز بدود. (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء).
-
محسة
لغتنامه دهخدا
محسة. [ م َ ح َس ْ س َ ] (ع اِ) کون . (منتهی الارب ). دُبر. است . مقعد. || سبب سوختن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
-
محسة
لغتنامه دهخدا
محسة. [ م ِ ح َس ْ س َ ] (ع اِ) شانه ٔ ستورخار. (منتهی الارب ). قشو. مِحَس ّ. کبیجه .
-
جستوجو در متن
-
مهشت
لغتنامه دهخدا
مهشت . [ م ِ / م َ هَِ ] (ص عالی ) مهست . رجوع به مهست شود.- دبیران مهشت ؛ رئیس دبیران .- || لقبی به روزگار ساسانیان رئیس دیوان رسالت را.
-
گرایان
لغتنامه دهخدا
گرایان . [ گ َ / گ ِ ] (نف ، ق ) در حال گرائیدن . متمایل . مایل . گراینده : ز شاه سرافرازو خورشیدچهرمهست و به کامش گرایان سپهر.فردوسی .
-
پدرام شهر
لغتنامه دهخدا
پدرام شهر. [پ ِ ش َ ] (اِخ ) لقبی است که در شاهنامه به ایران داده اند؛ یعنی سرزمین خرم و نیکو و فرخنده : مهست آن سرافراز پدرام شهرکه با داد او زهر شد پای زهر. فردوسی .
-
شرف
لغتنامه دهخدا
شرف . [ ش َ رَ ] (اِخ ) خیابانی . از معاصران امیر علیشیر نوایی و به گفته ٔ او مردی درویش و نامراد است و همیشه بر سر تاج نمد نهاده قورچق می پیچید. ابیات زیر از خمسه ٔ اوست :به نزد کسی کاو به دانش مهست ز مجرم کشی جرم بخشی بهست .خواهم که چوب تیر شوم تا ...
-
پدرمادر
لغتنامه دهخدا
پدرمادر. [ پ ِ دَ دَ ] (اِ مرکب ) پدرِ مادر. جَدّ مادری . جَدّ اُمی : ز افراسیاب آن سپهدار چین پدرمادر شاه ایران زمین . فردوسی .مکن گر ترا من [ افراسیاب ] پدرمادرم ز تخم فریدون افسونگرم . فردوسی .چنین گفت کاین نامه سوی مهست سرافراز پرویز یزدان پرست ....
-
خورشیدچهر
لغتنامه دهخدا
خورشیدچهر. [ خوَرْ / خُرْ چ ِ ] (ص مرکب ) خوبروی . جمیل . آنکه چهره چون خورشیددارد. خورشیدچهره . خورشیدرخ . خورشیدرو : بر او آفرین کرد مادر بمهرکه برخوردی ای ماه خورشیدچهر. فردوسی .ز شاه سرافراز و خورشیدچهرمهست و بکامش گرایان سپهر. فردوسی .کشیدند با ...
-
یزدان پرست
لغتنامه دهخدا
یزدان پرست . [ ی َ پ َ رَ ] (نف مرکب ) خداپرست . (ناظم الاطباء). پرستنده ٔ یزدان . (آنندراج ). موحد. خداپرست . عابد. که به عبادت خدا بپردازد. که پرستش خدا پیشه دارد. (از یادداشت مؤلف ) : کسی کو بود پاک و یزدان پرست نیازد به کردار بد هیچ دست . فردوسی...