کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
مهاجر پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
مهاجر
/mohājer/
معنی
کسی که از شهر یا وطن خود به شهر یا کشور دیگر برود و در آنجا سکنی گزیند؛ هجرتکننده.
فرهنگ فارسی عمید
مترادف و متضاد
۱. رحیل، کوچنده، کوچکننده، کوچگر، هجرتکننده، مسافر ≠ مقیمصفت اشغالگر، حملهور، متهاجم، یورشگر
۲. خشونتطلب ≠ مدافع
برابر فارسی
کوچنده
دیکشنری
emigrant, migrant, migratory, settler
-
جستوجوی دقیق
-
مهاجر
واژگان مترادف و متضاد
۱. رحیل، کوچنده، کوچکننده، کوچگر، هجرتکننده، مسافر ≠ مقیمصفت اشغالگر، حملهور، متهاجم، یورشگر ۲. خشونتطلب ≠ مدافع
-
مهاجر
فرهنگ نامها
(تلفظ: mohājer) (عربی) آن که برای اقامت دائم از وطن خود به جای دیگری سفر میکند ؛ هر یک از یاران پیغمبر (ص) که به همراه او از مکه به مدینه هجرت کردند .
-
مهاجر
فرهنگ واژههای سره
کوچنده
-
مهاجر
فرهنگ فارسی معین
(مُ جِ) [ ع . ] (اِفا.) هجرت کننده آن که از وطن خود هجرت کرده در جایی دیگر مسکن گیرد.
-
مهاجر
لغتنامه دهخدا
مهاجر. [ م َ ج ِ ] (ع اِ) ج ِ هجر. (ناظم الاطباء). مواضع و جایگاههای هجرت . (از اقرب الموارد). || فحش و سخنهای زشت . (ناظم الاطباء).
-
مهاجر
لغتنامه دهخدا
مهاجر. [ م ُ ج َ ] (ع اِ) موضع هجرت . (ناظم الاطباء).
-
مهاجر
لغتنامه دهخدا
مهاجر. [ م ُ ج ِ ] (اِخ ) ابن ابی المثنی تجیبی ، از بنی تجیب (درگذشته به سال 91 هَ . ق .). رئیس شراة بود در اسکندریه . (از اعلام زرکلی ج 3 ص 1077).
-
مهاجر
لغتنامه دهخدا
مهاجر. [ م ُ ج ِ ] (اِخ ) ابن ابی امیه . او به روزگار رسول (ص ) و ابوبکر والی صنعا بود. (از یادداشتهای مؤلف ).
-
مهاجر
لغتنامه دهخدا
مهاجر. [ م ُ ج ِ ] (اِخ ) ابن عبداﷲ. والی یمامه بود در روزگار ابوبکر. (از عیون الاخبار ج 1 ص 177).
-
مهاجر
لغتنامه دهخدا
مهاجر. [ م ُ ج ِ ] (اِخ ) لقب رجالی محمدبن ابراهیم است . (ریحانة الادب ). رجوع به محمدبن ابراهیم شود.
-
مهاجر
لغتنامه دهخدا
مهاجر. [ م ُ ج ِ ] (ع ص ) کسی که از جایی به جایی رود و از زمینی به زمینی رود و هجرت کند. ج ، مهاجرون . (ناظم الاطباء).مفارقت کننده از خانه و اقربا یعنی مسافر. (غیاث اللغات ) (آنندراج ). آنکه از وطن خود هجرت کند و آن را ترک گوید و در جایی دیگر مسکن گی...
-
مهاجر
دیکشنری عربی به فارسی
مهاجر , تازه وارد , غريب , کوچ نشين , اواره , کوچ کننده , سيار , جانور مهاجر , کوچگر
-
مهاجر
دیکشنری عربی به فارسی
مهاجر , کوچ کننده , وابسته به مهاجرت , مهاجرت کننده , جابجا شونده
-
مهاجر
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت) [عربی] mohājer کسی که از شهر یا وطن خود به شهر یا کشور دیگر برود و در آنجا سکنی گزیند؛ هجرتکننده.
-
مهاجر
دیکشنری فارسی به عربی
حاج , دخل , مهاجر