کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
منعدم پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
منعدم
/mon'adem/
معنی
۱. نابودشونده.
۲. نابود.
فرهنگ فارسی عمید
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
منعدم
فرهنگ فارسی معین
(مُ عَ دِ) [ ع . ] (اِفا.) نیست شونده ، نابود گردنده .
-
منعدم
لغتنامه دهخدا
منعدم . [ م ُ ع َ دِ ] (ع ص ) نیست شونده . (غیاث ) (آنندراج ) . نیست و نابود شونده و نیست و نابود و پایمال و زیر و زبر و ناپدید و معدوم و برطرف گشته و ویران و خراب شده و تباه گشته و ضایع و نایاب . (ناظم الاطباء).- منعدم شدن ؛ نابود شدن . نیست شدن . م...
-
منعدم
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عربی] [قدیمی] mon'adem ۱. نابودشونده.۲. نابود.
-
واژههای همآوا
-
منادم
فرهنگ فارسی معین
(مُ دِ) [ ع . ] (اِفا.) همنشین ، هم صحبت .
-
منادم
لغتنامه دهخدا
منادم . [ م ُ دِ ] (ع ص ) حریف شراب . || همنشین بزرگان . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). ندیم . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : پس شاه ... گفت : اگر چه «یهه » ندیمی قدیم و منادمی ملازم و مناجیی منجی و کافیی به همه ٔ خیرات مکافی باشد. (مرزبان ...
-
منادم
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت) [عربی] [قدیمی] monādem ندیم؛ همصحبت؛ همدم؛ همنشین.
-
جستوجو در متن
-
منقرض
لغتنامه دهخدا
منقرض . [ م ُ ق َ رِ ] (ع ص )بریده شونده و درگذرنده . (آنندراج ). بریده شونده . (غیاث ). انقراض یافته و درگذشته و بریده شده و قطعشده و نابود و منعدم . (ناظم الاطباء). برافتاده . ورافتاده .- منقرض شدن ؛ از بین رفتن . نابود شدن .ورافتادن : گفتند پیران...
-
مندرج
لغتنامه دهخدا
مندرج . [ م ُ دَ رِ ] (ع ص ) گروه هلاک شده و منعدم گشته . (ناظم الاطباء). رجوع به اندراج شود. || درج شده و شامل شده و شامل کرده و گنجیده و گنجانیده و جمعکرده و فراهم آورده و درمیان نهاده و درمیان داخل کرده و دردفتردرج کرده و گنجانیده و ثبت نموده و در...
-
بیضاء
لغتنامه دهخدا
بیضاء. [ب َ ] (ع ص ، اِ) مؤنث ابیض . (از اقرب الموارد). زن سپیدپوست . || آفتاب . (منتهی الارب ). آفتاب بعلت سپیدی آن . (از لسان العرب ) (از تاج العروس ). مهر. خور. خورشید. شمس . شارق . ذکا. بوح . شرق . (یادداشت مؤلف ). || نقره . (از ذیل اقرب الموار...
-
حکم
لغتنامه دهخدا
حکم . [ ح ُ ] (ع مص ) حکومت . امر. مثال فرمودن . احتکام . تحکم . (تاج المصادر بیهقی ). امر کردن . فرمان دادن . حکم کردن . (زوزنی ). حکم راندن . || (اِ) فرمان . دستور. ج ، احکام : مه و خورشید با برجیس وبهرام زحل با تیر و زهره برگرزمان همه حکمی بفرمان ...
-
عقل
لغتنامه دهخدا
عقل . [ ع َ ] (ع اِ)خرد و دانش و دریافت یا دریافت صفات اشیاء از حسن وقبح و کمال و نقصان و خیر و شر، یا علم به مطلق امور به سبب قولی که ممیز قبیح از حسن است ، یا بسبب معانی و علوم مجتمعه در ذهن که بدان اغراض و مصالح انجام پذیر است ، یا به جهت هیئت نیک...