کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
منجد پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
منجد
معنی
قوطي کوچکي براي يادگارهاي خيلي کوچک (مثل طره گيسو) که بگردن مياويزند
دیکشنری عربی به فارسی
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
منجد
لغتنامه دهخدا
منجد. [ م ِ ج َ ] (ع اِ) رسن خرد، کذا فی الأکثر وفی بعض النسخ جُبَیل . (منتهی الارب ). رسن خرد و یا کوه کوچک خرد. (ناظم الاطباء). کوه کوچک . (اقرب الموارد). || حمایل مرصع به نگینها از مروارید وزر با قرمفل در عرض یک وجب که بیاویزند آن را از گردن تا ز...
-
منجد
لغتنامه دهخدا
منجد. [ م ُ ج ِ ] (ع ص ) به سوی نجد درآینده و در شهرهای نجد شونده . ج ، مناجد و مناجید. (ناظم الاطباء). به نجد درآینده . مقابل مُتهِم . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : امتهمون انتم ام منجدون . (معجم البلدان ج 6 ص 156، یادداشت ایضاً). || یاری دهنده . رج...
-
منجد
لغتنامه دهخدا
منجد. [ م ُ ن َج ْ ج َ ] (ع ص ) آزموده و آزمایش دیده . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || آراسته . (ناظم الاطباء). مزین . (اقرب الموارد).
-
منجد
لغتنامه دهخدا
منجد. [ م ُ ن َج ْ ج ِ ] (ع ص ) خانه آرای . (مهذب الاسماء) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || آزمایش کننده ٔ روزگار. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). رجوع به تنجید شود.
-
منجد
دیکشنری عربی به فارسی
قوطي کوچکي براي يادگارهاي خيلي کوچک (مثل طره گيسو) که بگردن مياويزند
-
جستوجو در متن
-
قوطی کوچکی برای یادگارهای خیلی کوچک (مثل طره گیسو) که بگردن میاویزند
دیکشنری فارسی به عربی
منجد
-
مناجید
لغتنامه دهخدا
مناجید. [ م َ ] (ع ص ، اِ) ج ِ مِنجاد. (ناظم الاطباء). رجوع به منجاد شود. || ج ِ مُنجِد. (ناظم الاطباء). رجوع به منجد شود.
-
غندورة
لغتنامه دهخدا
غندورة. [ غ َ رَ ] (ع ص ) زنی که با تبختر و ناز راه رود. صفت است از غَندَرة. (از منجد الطلاب ). رجوع به غندور و غندرة شود.
-
مناجد
لغتنامه دهخدا
مناجد. [ م َ ج ِ ] (ع اِ) ج ِ مِنجَد. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به منجد شود. || ج ِ منجدة. (اقرب الموارد). رجوع به منجدة شود. || ج ِ خُلْد از غیر لفظ آن . (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط). رجوع به مناجد شود.
-
متهم
لغتنامه دهخدا
متهم . [ م ُ هَِ ] (ع ص ) از مردم تهامه ، مقابل منجد، از اهل نجد. امتهمون انتم ام منجدون . (معجم الادباء یاقوت ج 6 ص 154).
-
زانطه
لغتنامه دهخدا
زانطه . [ طِ ] (اِخ ) شهری است در یوگسلاوی و لشکر عثمانی بسال 1697 در کنار همین شهر از اطریش شکست خورد و پس از این شکست بود که نفوذ دولت عثمانی در بالکان رو به انحطاط نهاد. (از ملحقات منجد اللغه ).
-
تقی الدین سروجی
لغتنامه دهخدا
تقی الدین سروجی . [ ت َقی یُد دی ن ِ س ] (اِخ ) علی بن منجد. از دانشمندان اواخر قرن هفتم است . رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.
-
غندرة
لغتنامه دهخدا
غندرة.[ غ َ دَ رَ ] (ع مص ) بناز و تبختر راه رفتن . صفت آن غَندور و غَندورَة می آید. (از منجد الطلاب ). نوعی راه رفتن با تکبر و تبختر : تغندر الغلام مشی الغندرة، و هی مشیة فیها تبختر و خیلاء. (دزی ج 2 ص 229). || حالت شخص غندور (جوان ظاهرساز و خوشگذرا...
-
غندور
لغتنامه دهخدا
غندور. [ غ َ ] (ع ص ) جوان که با تبختر و ناز راه رود. (از منجد الطلاب ). مؤنث آن غندورة. رجوع به غندورة شود. دزی در ذیل قوامیس العرب (ج 2 ص 229) گوید: غندور جوانی است که وضع پستی داشته باشد و در رفتار خود ظاهرسازی کند و ظرافت بخرج دهد، دوستانش او را...