کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
مقل پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
مغل
لغتنامه دهخدا
مغل . [ م َ / م َ غ َ ] (ع اِ) شیر که زن آبستن بچه را دهد. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). شیری که زن فرزند خودرا دهد در حالی که حامله است . (از اقرب الموارد).
-
مغل
لغتنامه دهخدا
مغل . [ م َ غ َ ] (ع مص ) دردگین گردیدن شکم ستور از خوردن گیاه با خاک . (از منتهی الارب ) (از آنندراج ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). || شیر دادن زن بچه را با بارداری . || تباه شدن چشم کسی . (از منتهی الارب ) (ازناظم الاطباء) ...
-
مغل
لغتنامه دهخدا
مغل . [ م ُ غ َل ل ] (ع ص ، اِ) تشنه . || هر آنچه از ریع زمین و یااجرت آن به دست آید. ج ، مغلات . (از اقرب الموارد).
-
مغل
لغتنامه دهخدا
مغل . [ م ُ غ ِل ل ] (ع ص ) جایی که غله ٔ فراوان حاصل آرد. (ناظم الاطباء). برومند. غله دهنده . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : تا این غایت قریب به صدهزار دینار املاک نفیس و اسباب متقوم از دیه های معظم ومزارع مغل و باغهای پرنعمت ... به مدعیان آن بازفرمو...
-
مغل
لغتنامه دهخدا
مغل . [ م ُ غ ُ ] (اِخ ) مردم مغلستان ومردم تاتار و ماوراءالنهر. (ناظم الاطباء). مغول . تاتار. تتر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : همچو آن قوم مغل بر آسمان تیر می انداز بهر نزع جان . مولوی .مرا روی تو محراب است در شهر مسلمانان وگر جنگ مغل باشد نگردانی...
-
مغل
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عربی: مغلّ] [قدیمی] moqel[l] غلهدهنده؛ جایی که غلۀ فراوان از آن برداشت شود.
-
جستوجو در متن
-
برلیون
لغتنامه دهخدا
برلیون . [ ] (اِ) مقل است . (اختیارات بدیعی ). رجوع به مقل شود.
-
بدلیوم
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [لاتین: bdellium] ‹بدلیون› badliyom = مقل
-
بدریون
لغتنامه دهخدا
بدریون . [ ب َ ] (از سریانی ، اِ) مقل ازرق . (از انجمن آرا). رجوع به مقل ازرق (ذیل «مقل ») شود.
-
خشک
لغتنامه دهخدا
خشک . [ خ َ ش َ ] (اِ) مقل . کول . مقل مکی . آرد میوه مقل . (یادداشت بخط مؤلف ).
-
حتی
لغتنامه دهخدا
حتی ٔ. [ ح َ ] (ع اِ) پِسْت مُقل . (منتهی الارب ). || ثمر مقل .
-
وقل
لغتنامه دهخدا
وقل . [ وُ ] (ع اِ) بر وزن و معنی مقل است ، و آن دوایی باشد مشهور به مقل ازرق . بخور آن بواسیر را نافع است . (برهان ) . رجوع به وَقْل و مقل شود.
-
ملج
لغتنامه دهخدا
ملج . [ م ُ ] (ع اِ) خسته ٔ مقل . (منتهی الارب ) (آنندراج ). خسته ٔ میوه ٔ مقل . (ناظم الاطباء). هسته ٔ مقل . ج ، املاج . (از اقرب الموارد).
-
راحةالاسد
لغتنامه دهخدا
راحةالاسد. [ ح َ تُل ْ اَ س َ ] (ع اِ مرکب ) مقل ، بدلیوم عصیر نباتی صمغدار که از اقسام مختلط درختهای بلسان بدست می آید. صمغ درختی از جنس نخیلات که گلگل و مقل ازرق و مقل مکی و مقل یهود و مقل عربی نیز نامند.
-
طفلی
لغتنامه دهخدا
طفلی . [ طِ ] (اِ) درخت مقل است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ).درخت مقل است که دوم نامند. (فهرست مخزن الادویه ).