کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
مقفع پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
مقفع
معنی
(مُ قَ فَّ) [ ع . ] (اِمف .) 1 - سرافکنده ، سر به زیر. 2 - کسی که دست هایش بر اثر سرما و جز آن شل و لرزان باشد. 3 - آن که انگشتانش برگشته باشد.
فرهنگ فارسی معین
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
مقفع
فرهنگ فارسی معین
(مُ قَ فَّ) [ ع . ] (اِمف .) 1 - سرافکنده ، سر به زیر. 2 - کسی که دست هایش بر اثر سرما و جز آن شل و لرزان باشد. 3 - آن که انگشتانش برگشته باشد.
-
مقفع
لغتنامه دهخدا
مقفع. [ م ُ ق َف ْ ف َ ] (اِخ ) لقب پدر ابومحمد عبداﷲبن مقفع فصیح و بلیغ معروف است ،بدانجهت که حجاج او را مضروب ساخت و دست او یرا گرفت . (ازمحیط المحیط). لقب پدر عبداﷲبن مقفع است از زبان آوران معروف و پیش از آنکه دین اسلام اختیار کند نام او روزبه بود...
-
مقفع
لغتنامه دهخدا
مقفع. [ م ُ ق َف ْ ف َ ] (ع ص ) ترنجیده و درهم کشیده . (ناظم الاطباء). رجل مقفعالیدین ؛ مرد ترنجیده و یرا گرفته دست . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). مردی که دستش ترنجیده و برگشته باشد. (از اقرب الموارد).
-
مقفع
لغتنامه دهخدا
مقفع. [ م ُ ق َف ْ ف ِ / م ُ ق َف ْ ف َ ] (ع ص ) مرد که همواره سرنگون باشد. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
-
واژههای همآوا
-
مقفا
واژگان مترادف و متضاد
قافیهدار، دارای قافیه، مقفی ≠ غیرمقفی
-
مقفا
لغتنامه دهخدا
مقفا. [ م ُ ق َف ْ فا ] (ع ص ) دارای قافیه . (ناظم الاطباء). صاحب قافیه . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مقفی شود.
-
مقفا
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عربی: مقفّیٰ] ‹مقفی› (ادبی) moqaffā کلام باقافیه؛ قافیهدار.
-
جستوجو در متن
-
ﻣﺒﯿﻀﻪ
واژهنامه آزاد
ﻣﺒﯿّﻀﻪ:سپیدجامگان، پیروان مقفع (قرن۲) را گویند.
-
عبدا
لغتنامه دهخدا
عبدا. [ ع َ دُل ْ لاه ] (اِخ ) ابن مقفع. رجوع به ابن مقفع عبداﷲ و نیز الاعلام زرکلی شود.
-
کاتب
لغتنامه دهخدا
کاتب . [ ت ِ ] (اِخ ) عبداﷲبن مقفع. رجوع به عبداﷲبن مقفع و ریحانة الادب ج 3 ص 334 شود.
-
صالح
لغتنامه دهخدا
صالح . [ ل ِ ] (اِخ ) مکنی به ابی شعیب . رجوع به ابی شعیب مقفع... شود.
-
ابوالبشر
لغتنامه دهخدا
ابوالبشر. [ اَ بُل ْ ب َ ش َ ] (اِخ ) کنیت ابن مقفع ساویروس اسقف .
-
مقفعی
لغتنامه دهخدا
مقفعی . [ م ُ ق َف ْ ف َ ] (ص نسبی ) منسوب به مقفع و ابن المقفع. || (اِ) قسمی تراش و اندام قلم منسوب به ابن مقفع. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : به زمین عراق دوانزده قلم است هر یکی را قد و اندام و تراشی دیگر و هر یکی را به بزرگی از خطاطان باز خوانند ی...