کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
مقذی پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
مقذی
لغتنامه دهخدا
مقذی . [ م َ ذی ی ] (ع ص ) کسی که در چشم وی خاشاک افتاده باشد. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون ). و رجوع به ماده ٔ بعد شود.
-
واژههای همآوا
-
مغذی
واژگان مترادف و متضاد
انرژیدار، انرژیزا، قوتبخش، مقوی ≠ غیر مغذی
-
مغذی
فرهنگ واژههای سره
پرنیرو
-
مقضی
فرهنگ فارسی معین
(مَ یّ) [ ع . ] (اِمف .) 1 - روا شده . 2 - تمام کرده .
-
مغذی
فرهنگ فارسی معین
(مُ غَ ذّ) [ ع . ] (اِفا.) 1 - چیزی که دارای مواد غذایی باشد. 2 - غذا دهنده . 3 - دارای ارزش غذایی .
-
مغزی
فرهنگ فارسی معین
( ~.) (ص نسب .) 1 - منسوب به مغز. 2 - پارچه ای که از زیر دور یقه و سردست و سر آستین از رنگ دیگر دهند. 3 - چرمی که در میان لبة دو پاره چرم گذاشته و بدوزند. 4 - نوعی حلوا که در آن اقسام مغز خوراکی مانند بادام و پسته گذارند.
-
مغزی
فرهنگ فارسی معین
(مَ زا) [ ع . ] (اِ.) 1 - جنگ ، حرب . 2 - موضع غزو، میدان جنگ ؛ ج . مغازی .
-
مغذی
لغتنامه دهخدا
مغذی . [ م ُ غ َذْ ذی ] (ع ص ) غذادهنده . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از اقرب الموارد). و رجوع به تغذیه شود. || پرورنده . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || در تداول فارسی امروز، دارای مواد غذائی . آنچه خاصیت غذایی ف...
-
مغزی
لغتنامه دهخدا
مغزی . [ م َ ] (ص نسبی ) منسوب به مغز: سکته ٔ مغزی . خونریزی مغزی . آسیب مغزی . ضربه ٔ مغزی . || (اِ) در خیاطی ، نواری باریک چون قیطانی که به درازی درز شلوار یا لبه ٔ جامه دوزند مخالف رنگ شلوار یا جامه . حاشیه ٔ باریک بر کنار جامه از لونی دیگر. (یادد...
-
مغزی
لغتنامه دهخدا
مغزی . [ م َ زا ] (ع اِ) غزو. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). قصد که به سوی دشمن بود به حرب . ج ، مغازی . (مهذب الاسماء). غزو. ج ، مغازی . (یادداشت به خطمرحوم دهخدا). و رجوع به غزو شود. || موضع غزو. (از اقرب الموارد). جنگ گاه . میدان جنگ . ج ، مغازی ....
-
مغضی
لغتنامه دهخدا
مغضی . [ م ُ ] (ع ص ) لیل مغض ؛ شب تاریک (لغة قلیلة). (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || فلان مغض لهذا الأمر؛ یعنی فلان نسبت به این کار کراهت دارد. (از اقرب الموارد).
-
مقضی
لغتنامه دهخدا
مقضی . [ م َ ضی ی ] (ع ص ) گزارده شده و تمام کرده شده . (غیاث ) (آنندراج ). پرداخته و تمام کرده و انجام داده و مقرر کرده و فرموده و امر کرده . (ناظم الاطباء) : همیشه تا به جهان هست عالی و سافل به امر مقضی و حکم مقدر آتش و آب . مسعودسعد.ای مرا ممدوح و...
-
مغذی
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عربی] moqazzi ۱. چیزی که دارای ارزش غذایی باشد.۲. تغذیهکننده.
-
مغزی
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی: مغزیٰ] [قدیمی] maqzā مقصود؛ مراد.