کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
مفلوج پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
مفلوج
/mafluj/
معنی
کسی که به بیماری فلج مبتلا باشد؛ فلجشده؛ فالج.
فرهنگ فارسی عمید
مترادف و متضاد
فلج، لش، علیل، افلیج
دیکشنری
paralytic
-
جستوجوی دقیق
-
مفلوج
واژگان مترادف و متضاد
فلج، لش، علیل، افلیج
-
مفلوج
فرهنگ فارسی معین
(مَ) [ ع . ] (اِمف .) فلج شده ، عاجز.
-
مفلوج
لغتنامه دهخدا
مفلوج . [ م َ ] (ع ص ) آنکه اندام او از بیماری سست شده باشد، ج ، مفالیج . (مهذب الاسماء). فالج زده . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (غیاث ). گرفتار فالج . (ناظم الاطباء). مبتلا به بیماری فالج . ج ، مفالیج . (از اقرب الموارد). فالج گرفته . (بحر الجواهر). ص...
-
مفلوج
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عربی، جمع: مفالیج] mafluj کسی که به بیماری فلج مبتلا باشد؛ فلجشده؛ فالج.
-
واژههای مشابه
-
مفلوج کردن
واژگان مترادف و متضاد
۱. فلج کردن ۲. ناتوان کردن، ضعیف کردن
-
جستوجو در متن
-
افلیج
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [مٲخوذ از عربی] [عامیانه] 'eflij = مفلوج
-
مفالیج
لغتنامه دهخدا
مفالیج . [ م َ ] (ع ص ، اِ) ج ِ مفلوج ، به معنی فالج زده . (آنندراج ). ج ِ مفلوج . (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). و رجوع به مفلوج شود.
-
مفلوجک
لغتنامه دهخدا
مفلوجک . [ م َ ج َ ] (ص مصغر) مصغر مفلوج . مفلوج خرد. مفلوج حقیر : از این مفلوجکی زین دود کندی از این مجهولکی بی دودمانی .انوری .
-
لمس
واژگان مترادف و متضاد
۱. تماس، سودن ۲. بیحس، فلج، مفلوج ۳. سست، نرم
-
لس
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عامیانه] las ۱. بیحس؛ مفلوج.۲. سست.۳. تنبل.۴. افسرده؛ پژمرده.
-
لس
لغتنامه دهخدا
لس . [ ل َ ] (ص ) مفلوج . به فالج شده . فالج زده . مبتلی به فالج . || مُسترخی .
-
ظفرجوی
لغتنامه دهخدا
ظفرجوی . [ ظَ ف َ ] (نف مرکب ) طلبنده و جوینده ٔ ظفر و پیروزی : بر شخص ظفرجوی فتد لرزه ٔ مفلوج بر لفظ سخنگوی زند لکنت تمتام .مسعودسعد.
-
ناگیرا
لغتنامه دهخدا
ناگیرا. (نف مرکب ) ناگیرنده . مقابل گیرا. || ناتوان از گرفتن . که نتواند گرفت : و یک دست ایشان مفلوج شده بود و ناگیرا شده و تا زمان وفات همچنان بوده . (مزارات کرمان ص 136). || غیرجذاب . نادلنشین .