کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
مفتخور، مفتخور پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجو در متن
-
بِدغاره چی
لهجه و گویش تهرانی
مفتخور
-
سورچران
واژگان مترادف و متضاد
۱. سوری ۲. مفتخور
-
طبلخوار
واژگان مترادف و متضاد
پرخور، شکمباره، شکمخواره، شکمو، مفتخور
-
مفتخوار
واژگان مترادف و متضاد
انگل، بیکاره، پختهخوار، طفیلی، مفتخور
-
سایهپرورد
واژگان مترادف و متضاد
۱. سایهپرورده، راحتطلب، تنآسا، سایهنشین ۲. آسوده ۳. مفتخور
-
لاشخور
واژگان مترادف و متضاد
۱. رخمه، کرکس ۲. لاشهخوار، مردهخوار ۳. مفتخور
-
انگل
واژگان مترادف و متضاد
۱. پارازیت، میکرب، ویروس ۲. طفیلی، گدا، مفتخوار، مفتخور
-
طبل خوار
فرهنگ فارسی معین
( ~ . خا) [ ع - فا. ] (ص فا.)1 - پُر - خور. 2 - مفتخور.
-
کلاش
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عامیانه] kallāš ۱. قلاش.۲. بیکار؛ ولگرد.۳. مفتخور.
-
طفیلی
واژگان مترادف و متضاد
۱. انگل، میکرب، پارازیت ۲. طفیل، مهمانناخوانده ۳. سربار، مفتخور، ۴. وابسته
-
کاسهلیس
واژگان مترادف و متضاد
۱. ریزهخوار، سورچران، طفیلی ۲. پرخور، شکمباره، شکمو ۳. پختهخوار، مفتخور ۴. چاپلوس، چربزبان، متملق
-
مفتخوری
لغتنامه دهخدا
مفتخوری . [ م ُ خوَرْ / خُرْ ] (حامص مرکب ) کار آدم مفتخور. طفیلی بودن و بند و بلای این و آن شدن . (فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمالزاده ). مفتخواری .
-
مفتخوار
لغتنامه دهخدا
مفتخوار. [ م ُ خوا / خا ] (نف مرکب ) کسی که بی زحمت می خورد. (ناظم الاطباء). آنکه بدون رنج و کوشش از نتیجه ٔ سعی و عمل دیگران بهره برد.و رجوع به مفتخور و ترکیب مفت خوردن ذیل مفت شود.
-
مفت
لغتنامه دهخدا
مفت . [ م ُ ] (ص ، ق ) رایگان و بدون مزد و بدون اجرت که چلمله و شایان نیز گویند. (ناظم الاطباء). رایگان . به رایگان . مجان . مجاناً. بی بها. بی قیمت . آنچه بی رنج وکوشش به دست آید. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). آنچه بی رنج و محنت به دست آید. (آنندراج ...
-
خور
لغتنامه دهخدا
خور. [ خوَرْ / خُرْ ] (اِ) هور. خورشید. آفتاب . مهر. شارق . شمس . ذُکاء. بیضا. بوح . یوح . عجوز. تبیراء. غزاله . لولاهه . ابوقابوس . حورجاریه . اختران شاه . لیو. نیر اعظم . نیر اکبر. ارنة. شرق . جای آن در فلک چهارم است . (یادداشت مؤلف ) : شکوفه همچو...