کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
معمم پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
معمم
/mo'ammam/
معنی
۱. کسی که عمامه بر سر میگذارد؛ آخوند.
۲. کسی که عوام برای امور خود به او رجوع کنند؛ بزرگ و مهتر قوم.
فرهنگ فارسی عمید
مترادف و متضاد
۱. دستاری، شیخ، آخوند، عمامهدار ≠ مکلا
۲. ریشسفید، محترم
برابر فارسی
دستار بند، دستاربند
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
معمم
واژگان مترادف و متضاد
۱. دستاری، شیخ، آخوند، عمامهدار ≠ مکلا ۲. ریشسفید، محترم
-
معمم
فرهنگ واژههای سره
دستار بند، دستاربند
-
معمم
فرهنگ فارسی معین
(مُ عَ مَّ) [ ع . ] (اِمف .) دارای عمامه .
-
معمم
لغتنامه دهخدا
معمم . [ م ُ ع َم ْ م َ ] (ع ص ) صاحب عمامه و دستار. (غیاث ) (آنندراج ) . دارای عمامه و مندیل و عمامه بر سرگذاشته . (ناظم الاطباء). دستاربسته . دستارنهاده . دستارور. مندیل به سر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : عروسان مقنع بیشمارندعروسی را به دست آور م...
-
معمم
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عربی] mo'ammam ۱. کسی که عمامه بر سر میگذارد؛ آخوند.۲. کسی که عوام برای امور خود به او رجوع کنند؛ بزرگ و مهتر قوم.
-
معمم
واژهنامه آزاد
دارای عمامه ، کسی که می خواهد لباس روحانیت بپوشد
-
جستوجو در متن
-
دستاری
واژگان مترادف و متضاد
آخوند، شیخ، معمم
-
ریشسفید
واژگان مترادف و متضاد
۱. پیر، سالخورده، کهنسال، مسن، معمر ۲. بزرگ، کبیر، معمم
-
دستاربند
فرهنگ فارسی معین
(دَ. بَ) (اِمر.) 1 - آن که دستار بندد، معمم . 2 - عالم ، دانشمند، فقیه . 3 - صاحب مسند.
-
مکلا
لغتنامه دهخدا
مکلا. [ م ُ ک َل ْ لا ] (ص ) نعت مفعولی منحوت از کلاه فارسی . آنکه کلاه بر سر گذارد، نه عمامه . کلاه دار. کلاه پوشیده . مقابل معمم . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). لغتی است مجعول که از کلاه فارسی بر وزن معمم و در مقابل آن ساخته شده است . (فرهنگ لغات عا...
-
کلم بسر
لغتنامه دهخدا
کلم بسر. [ ک َ ل َ ب ِ س َ ] (ص مرکب ) بمزاح یا تحقیر، کنایه از معمم . آخوند. دستاربند. مندیل بند. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
-
کلاهی
لغتنامه دهخدا
کلاهی . [ ک ُ ] (ص نسبی ) مقابل عمامه ای . مقابل معمم . آنکه کلاه پوشد. آنکه عمامه به سر ندارد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : عمامه ای بودی کلاهی گشتی .عارف قزوینی .
-
شیخ
واژگان مترادف و متضاد
۱. مراد، مرشد ۲. آخوند، معمم، ملا ۳. پیر، سالخورده، کهنسال، مسن ۴. امیر، پیشوا، قاید ≠ شاب
-
دستارور
لغتنامه دهخدا
دستارور. [ دَ تارْ وَ ] (ص مرکب ) دستاردار. معمم . (یادداشت مرحوم دهخدا). دستاربند. عمامه بسر.- دستاروران ؛ ارباب عمائم . اهل عمائم . دستارداران . دستاربندان .