کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
مصاف پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
مصاف
/masāf[f]/
معنی
۱. جنگ.
۲. [قدیمی] میدان جنگ.
۳. [قدیمی] صف سپاه در میدان جنگ.
فرهنگ فارسی عمید
مترادف و متضاد
۱. آرزم، جنگ، رزم، غزا، غزوه، نبرد
۲. صفآرایی
۳. میدان جنگ، رزمگاه، عرصه نبرد، عرصه، میدان نبرد ≠ آرامش، صلح
فعل
بن گذشته: مصاف کرد
بن حال: مصاف کن
دیکشنری
combat, encounter, fight
-
جستوجوی دقیق
-
مصاف
واژگان مترادف و متضاد
۱. آرزم، جنگ، رزم، غزا، غزوه، نبرد ۲. صفآرایی ۳. میدان جنگ، رزمگاه، عرصه نبرد، عرصه، میدان نبرد ≠ آرامش، صلح
-
مصاف
فرهنگ فارسی معین
(مَ فّ) [ ع . ] (اِ.)جای صف بستن ؛ میدان جنگ .
-
مصاف
لغتنامه دهخدا
مصاف . [ م َ صاف ف ] (ع اِ) ج ِ مَصَف ّ. (منتهی الارب ). موضعهای صف . (از یادداشت مؤلف ). جاهای صف زدن . (منتهی الارب ). || جای صف زدن برای کشتی و زورآزمایی . محل مبارزه در کشتی گیری و دیگر حرکات پهلوانی و غیره : فرمود تا مصارعت کنند... و مصاف آراست...
-
مصاف
لغتنامه دهخدا
مصاف . [ م ُ صاف ف ] (ع ص ) صف زده مقابل هم . (ناظم الاطباء). || صفه های مقابل هم ساخته شده . گویند: هو مصافی ؛ یعنی صفه ٔ او مقابل صفه ٔ من است . حدیث : کان (ص ) مصاف العدو. (از ناظم الاطباء).
-
مصاف
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی: مصافّ، جمعِ مصفّ] masāf[f] ۱. جنگ.۲. [قدیمی] میدان جنگ.۳. [قدیمی] صف سپاه در میدان جنگ.
-
مصاف
واژهنامه آزاد
مرد مصاف در همه جا یافت می شود در هیچ عرصه مرد تحمّل ندیده ام صائب
-
واژههای مشابه
-
مصاف ساختن
واژگان مترادف و متضاد
۱. صفآرایی کردن ۲. جنگ کردن، کارزار کردن، جنگیدن، رزمیدن، مصاف جستن، مصاف دادن
-
مصاف کردن
واژگان مترادف و متضاد
۱. جنگیدن، محاربه کردن، نبرد کردن ۲. صفآرایی کردن
-
هم مصاف
لغتنامه دهخدا
هم مصاف . [ هََ م َ صاف ف / م َ ] (ص مرکب )هم نبرد. دو تن که با یکدیگر مصاف دهند : آخرش هم مصاف بشکستم که سلاحی به جز مجاز نداشت . خاقانی .سکندر وگر خود بود کوه قاف که باشد که من باشمش هم مصاف ؟نظامی .
-
مصاف دادن
فرهنگ فارسی معین
(مَ فّ. دَ) [ ع - فا. ] (مص ل .) جنگیدن .
-
مصاف آرای
لغتنامه دهخدا
مصاف آرای . [ م َ ] (نف مرکب ) مصاف آرا. آراینده ٔ رزمگاه . ترتیب دهنده ٔ جنگ و جنگ جای . که ترتیب صفوف لشکریان و بقیه ٔ سپاهیان کند. || آنکه با دلاوری و فنون جنگی مایه ٔ آرایش میدان جنگ باشد. که به هنر و دلیری زیب و زینت میدان جنگ باشد. جنگی : هرچه ...
-
مصاف آزموده
لغتنامه دهخدا
مصاف آزموده . [ م َ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) آزمایش شده در نبرد و جدال . (ناظم الاطباء). که سختی و فنون جنگ دیده باشد. مجرب در جنگ و نبرد. جنگ دیده و نبردآزموده : نبرد پیش مصاف آزموده معلوم است چنانکه مسأله ٔ شرع پیش دانشمند.(گلستان ).
-
مصاف دار
لغتنامه دهخدا
مصاف دار. [ م َ ] (نف مرکب ) مصاف دارنده . اداره کننده ٔ مصاف . که مدار جنگ مصاف بر آزمودگی و تدبیر و فرمان او باشد. جنگی . مبارز : هر یک به گاه حمله چو صرصر مصاف دارمر حمله را چو سد سکندر مصاف در. سوزنی .کس نی سوار دید که باشد مصاف دار؟وز نی ستور دی...
-
مصاف در
لغتنامه دهخدا
مصاف در. [ م َ دَ ] (نف مرکب ) که صف لشکر در میدان جنگ بشکند. مصاف شکن . صف شکن . صفدر : هر یک به گاه حمله چو صرصر مصاف دارمر حمله را چو سد سکندر مصاف در. سوزنی .و رجوع به مصاف شکن شود.