کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
مشاش پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
مشاش
/mošāš/
معنی
ویژگی استخوان بدون مغز؛ استخوان نرم.
فرهنگ فارسی عمید
مترادف و متضاد
انگبین، عسل
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
مشاش
واژگان مترادف و متضاد
انگبین، عسل
-
مشاش
فرهنگ فارسی معین
(مُ) [ ع . ] (اِ.) 1 - زمین نرم . 2 - نفس . 3 - سرشت و طبیعت . 4 - نژاد. 5 - مرد چست و سبک و خوش طبع زیرک . ج . مشاشه .
-
مشاش
لغتنامه دهخدا
مشاش . [ م َ ](اِ) انگبینه و آن عسلی باشد قوام داده که بر طبق ریزند و پهن کنند تا سرد شود و سخت گردد و در وقت خوردن دندان گیر باشد. (برهان ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). حلوای صابونی . مشخته . (صحاح الفرس ). مشخته . (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 458). ...
-
مشاش
لغتنامه دهخدا
مشاش . [ م ُ ] (ع اِ) زمین نرم . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (برهان ) (از اقرب الموارد). || نفس . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (برهان ). نَفس . (اقرب الموارد) (از محیط المحیط). یقال : فلان طیب المشاش ؛ ای کریم النفس . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || سرش...
-
مشاش
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عربی] [قدیمی] mošāš ویژگی استخوان بدون مغز؛ استخوان نرم.
-
جستوجو در متن
-
ابوساسان
لغتنامه دهخدا
ابوساسان . [ اَ ] (اِخ )مساس یا مشاش . تابعی است و شعبه از او روایت کند.
-
مشخته
لغتنامه دهخدا
مشخته . [ م ُ ش َ ت َ / ت ِ ] (اِ) حلوایی بود صافی و درشت و به تازی آن را مشاش خوانند، چین در چین بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال 458). حلوای صابونی باشد و به تازی آن را مشاش خوانند چین در چین بود. (صحاح الفرس ). نوعی حلوای صافی و درشت . مشاش چین در چین ،...
-
مشاشة
لغتنامه دهخدا
مشاشة. [ م ُ ش َ ] (ع اِ) سر استخوان نرم که توان خائید آن را. ج ،مشاش . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رأس العظم الممکن المضغ. (بحر الجواهر). و رجوع به مشاش شود. || زمین سخت که درآن چاهها کنند و پس آن بندی گذارند که چون ...
-
مسقطی
لغتنامه دهخدا
مسقطی . [ م َ ق َ ] (ص نسبی ، اِ) منسوب به مسقط. از مسقط. رجوع به مسقط شود. || حلوای مسقطی ؛ نوعی حلوا(شیرینی ) از نشاسته و بادام ، و اصل آن مسخته است و عرب مشاش گوید. (یادداشت مرحوم دهخدا). || نوعی شیرینی از نشاسته و هل که به شکل لوزی برند و زفت تر ...
-
انگبینه
لغتنامه دهخدا
انگبینه . [ اَ گ َ / گ ُ ن َ / ن ِ ] (ص نسبی ، اِ مرکب ) نام حلوایی است و آن عسلی باشد که نیک بقوام آورده باشند و بر طبقی ریزند تا سخت شود و دندان گیرگردد. (برهان قاطع). نام حلوایی است که از انگبین پزند و در طبقی ریزند تا سرد شود بخورند. (انجمن آرا)(...
-
حراض
لغتنامه دهخدا
حراض . [ ح ُ ] (اِخ ) موضعی است به نزدیکی مکه در میان مشاش و غمیر و بالای ذات عرق و دست راست راه مکه - عراق و گویند که عُزّی ̍ در آنجا بود. (معجم البلدان ). ابن العباس اللهبی گوید : اء تعهد من سلیمی ذات نُؤْی زمان تحللت سلمی المراضاکأن بیوت جیرتهم ...
-
حشمون
لغتنامه دهخدا
حشمون . [ ح َ ] (اِخ ) یا حشمونه (یعنی بارآور) شهری است که با شهرهایی که در جنوب یهودا بود مذکور است . یوشع ج 15 ص 27. و لتون بر آن است که حشمون را با حوشام پادشاه ادوم . پیدایش ج 36 ص 34 و 35. و با چشمه ٔ حسب که دور نیست همان حشمونه باشد. اعداد ج 33...
-
صفاح
لغتنامه دهخدا
صفاح .[ ص ِ ] (اِخ ) موضعی است بین حنین و انصاب حرم بر جانب چپ آنکه از مشاش به مکه درآید و فرزدق ، حسین بن علی را در طریق عراق در آنجا دیده و گوید : لقیت الحسین بأرض الصفاح علیه الیلامق والدرق ...و ابن مقبل راست در مرثیه ٔ عثمان بن عفان : فنعف وداع ...
-
ابوالقاسم
لغتنامه دهخدا
ابوالقاسم . [ اَ بُل ْ س ِ ] (اِخ ) ضحاک بن مزاحم . مفسّر و محدّث نحوی بلخی . وی مؤدّب اطفال بود و گویند سه هزار کودک بمکتب داشت (؟). او درک صحبت ابن عباس و ابوهریره کرده و از سعیدبن جبیر تفسیر فرا گرفته است . و عبدالملک بن میسره گوید: ضحاک بن عباس ...