کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
مس-امحةً پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
مس-امحةً
لغتنامه دهخدا
مس-امحةً. [ م ُ م َ ح َ تَن ْ ] (ع ق ) از روی مسامحه . با سهل انگاری . با اهمال .
-
واژههای مشابه
-
مس
واژگان مترادف و متضاد
۱. سایش، دستمالی، لمس ۲. لمس کردن، سودن، دست مالیدن ۳. جنون، دیوانگی
-
مس
فرهنگ فارسی معین
(مَ) (ص .) بزرگ ، مه .
-
مس
فرهنگ فارسی معین
(مَ سّ) [ ع . ] 1 - (اِمص .) دست مالی ، سایش . 2 - دیوانگی .
-
مس
فرهنگ فارسی معین
(مِ) (اِ.)فلز چکش خور و سرخ رنگی که هادی الکتریسته نیز می باشد. در دمای 1083 درجه ذوب می شود.
-
مس
لغتنامه دهخدا
مس . [ م َ ] (اِ) مهتر و بزرگ . (جهانگیری ) (برهان ). بزرگ و مه : هنر نزد ایرانیان است و بس ندارند شیر ژیان را به مس . فردوسی .|| بندی باشد که بر پای مجرمان نهند. (جهانگیری ) (برهان ). || پای بند که کسی را از آن خلاص و نجات مشکل ودشوار باشد. (برهان )...
-
مس
لغتنامه دهخدا
مس . [ م َ ] (پسوند) مزید مؤخر امکنه : بیرمس (از قرای بخارا). (یادداشت مرحوم دهخدا).
-
مس
لغتنامه دهخدا
مس . [ م َس س ] (ع اِمص ) مالش ، و از آن جمله است قوله تعالی : «ذوقوا مس سقر»؛ یعنی بچشید عذاب نخستین دوزخ را که برسد شما را چنانکه گویی «وجد مس الحمی »؛ یعنی فسره ٔ نخستین تب رسید او را. (از منتهی الارب ). نخستین احساس که از خستگی و تعب دست میدهد، گ...
-
مس
لغتنامه دهخدا
مس . [ م َس س ] (ع مص ) بسودن . (منتهی الارب ) (المصادر زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ) (دهار). لمس کردن و بسودن با دست بدون حایل و مانع شدن ، و دست زدن و آزمودن و نعت فاعلی آن ماس ّ است . و گویند «لمس » مختص دست است و «مس » عام است در مورد دست و دیگر ا...
-
مس
لغتنامه دهخدا
مس . [ م ِ ] (اِ) نحاس . جوهری باشد از فلزات که دیگ و طبق و غیره از آن سازند و ارباب صنعت که کیمیاگران باشند آن را طلا کنند. (برهان ). یکی از اجساد صناعت کیمیا، و در صنعت کیمیا از آن به زهره کنایت کنند. (از مفاتیح العلوم ). فلزی باشد که چون خالص باشد...
-
مس
لغتنامه دهخدا
مس . [ م ِس س ] (اِ) معرب مس فارسی . نحاس . (اقرب الموارد). جوالیقی در المعرب می نویسد که نمیدانم مس عربی است یا غیرعربی . رجوع به مِس شود.
-
مس
لغتنامه دهخدا
مس . [ م ُ ] (اِ) مانعی بود که بدان سبب کسی به جائی نتواند رفت . (جهانگیری ) (از برهان ).
-
مس
لغتنامه دهخدا
مس . [ م ُس س ] (اِ) به لغت اهالی مراکش ، قلمتراش و استره و موسی . (ناظم الاطباء).
-
مس
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [پهلوی: mas] [قدیمی] mas مه؛ بزرگ؛ مهتر: مسمُغان.