کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
مسوح پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
مسوح
لغتنامه دهخدا
مسوح . [ م َ ] (ع اِ) آنچه در مالیدن آن بر بدن بسیار مبالغه در دَلک عضو نکنند. (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). داروئی که بوسیله ٔ آن بدن را مسح کنند. (از بحر الجواهر). ج ، مسوحات .
-
مسوح
لغتنامه دهخدا
مسوح . [ م ُ ] (ع اِ) ج ِ مِسح . پلاس ها. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || میانه های راه . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (از آنندراج ).
-
مسوح
لغتنامه دهخدا
مسوح . [ م ُ ] (ع مص ) رفتن در زمین . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (آنندراج ).
-
واژههای همآوا
-
مصوح
لغتنامه دهخدا
مصوح . [ م ُ ] (ع مص ) مصح . (ناظم الاطباء). ناپیدا شدن . ناپدید شدن . (تاج المصادر). و رجوع به مصح شود. || مدروس شدن . (المصادر زوزنی ). فرسوده و مدروس و محو شدن اثر خانه . (از اقرب الموارد). || کهنه شدن جامه و رنگ برگردانیدن . (آنندراج ). || رفتن و...
-
جستوجو در متن
-
مسوحة
لغتنامه دهخدا
مسوحة. [ م َ ح َ ] (ع اِ) تأنیث مسوح . ج ، مسوحات . و رجوع به مسوح شود.
-
مسوحی
لغتنامه دهخدا
مسوحی . [ م ُ حی ی ] (ص نسبی ) منسوب به مسوح که جمع مسح باشد. (سمعانی ).
-
مسوحات
لغتنامه دهخدا
مسوحات . [ م َ ] (ع اِ) ج ِ مسوح و مسوحة. مطلقاً داروهائی را گویند که بوسیله ٔ دستها ببدن آدمی مالش دهند. (از بحر الجواهر) : دراطلیه و مسوحات ملذذ جهت تقویت باه . (از کتاب هدایةالملوک ابن الفقیه اصفهانی از یادداشت مرحوم دهخدا).ادهان مرکبه . مسوحا. و ...
-
مسح
لغتنامه دهخدا
مسح . [ م ِ ] (ع اِ) پلاس . که بر آن نشینند. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || کساء موئین .مانند جامه ٔ راهبان . (از اقرب الموارد). || میانه ٔ راه . (منتهی الارب ). جاده . (اقرب الموارد).ج ، اَمساح و مُسوح . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).
-
رفتن
لغتنامه دهخدا
رفتن . [ رَ ت َ ] (مص ) حرکت کردن . خود را حرکت دادن . (ناظم الاطباء). روان شدن از محلی به محل دیگر. (ازناظم الاطباء). خود را منتقل کردن از جایی به جایی . نقل کردن از نقطه ای به نقطه ٔ دیگر. راه رفتن . مشی . (یادداشت مؤلف ). مشی . (دهار) (ترجمان الق...