کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
مسما پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
مسما
/mosammā/
معنی
خوراکی که از گوشت، بادمجان، یا کدو تهیه میشود.
فرهنگ فارسی عمید
مترادف و متضاد
۱. نامیدهشده، نامگذاریشده، مسمی
۲. نوعیغذا
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
مسما
واژگان مترادف و متضاد
۱. نامیدهشده، نامگذاریشده، مسمی ۲. نوعیغذا
-
مسما
فرهنگ فارسی معین
(مُ سَ مّ) [ ازع . ] (اِ.) نوعی غذا که با گوشت و بادمجان و غیره پزند و آن اقسام مختلف دارد مانند مسمای بادمجان ، مسمای مرغ و غیره .
-
مسما
لغتنامه دهخدا
مسما. [ م ُ س َم ْ ما ] (اِ) نوعی غذا که باگوشت و بادنجان و جز آن تعبیه کنند. و آن اقسامی دارد مانند مسمای بادنجان ، مسمای کدو و غیره . این کلمه فارسی است و چنانکه بعضی گمان برده اند، تصحیف و تحریف مسمّن عربی نیست . (یادداشت مرحوم دهخدا). نوعی ازخورش...
-
مسما
لغتنامه دهخدا
مسما. [ م ُ س َم ْ ما ] (ع ص ) رسم الخطی از مسمی . نامیده شده . خوانده شده . ملقب . (ناظم الاطباء) : آسمان در حرم کعبه کبوتردار است که ز امنش به در کعبه مسما بینند. خاقانی (دیوان چ هند ص 20).و رجوع به مسمی شود.
-
مسما
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [مٲخوذ از عربی: مسمن؟] mosammā خوراکی که از گوشت، بادمجان، یا کدو تهیه میشود.
-
مسما
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عربی: مسمّیٰ] ‹مسمّی› mosammā ۱. معیّن؛ معلوم.۲. نامیدهشده.
-
واژههای مشابه
-
بی مُسما
لهجه و گویش تهرانی
بی محتوا
-
مرغ و مُسما
لهجه و گویش تهرانی
غذا های لذیذ
-
مسما(بادمجان/کدو)
لهجه و گویش تهرانی
سرخ کرده
-
مرغ و مسما
فرهنگ گنجواژه
خوراکیهای لذیذ و عالی، غذاهای رنگارنگ.
-
واژههای همآوا
-
مسمع
فرهنگ فارسی معین
(مِ مَ) [ ع . ] (اِ.) گوش . ج . مسامع .
-
مسمع
لغتنامه دهخدا
مسمع. [ م َ م َ ] (ع اِ) سوراخ گوش . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). مِسمَع. و رجوع به مسمع شود. || گوش . ج ، مَسامع. (دهار). مِسمَع. و رجوع به مسمع شود. || جائی که از آنجای شنیده میشود: هو منّی بمرأی و مسمع؛ جائی است که می بینم او را و می...
-
مسمع
لغتنامه دهخدا
مسمع. [ م ِ م َ ] (اِخ ) ابن مالک بن مسمع الشیبانی که از طرف عبدالملک بن مروان خلیفه ٔ اموی در سنه ٔ 86 هَ .ق . پس از عبدالرحمن بن سلیم الکنانی به حکومت سیستان منصوب شد و در همان سال در سیستان وفات یافت . (تاریخ سیستان ص 118).