کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
مسلوخ پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
مسلوخ
/maslux/
معنی
۱. (ادبی) در عروض، ویژگی زحافی که در آن فاعلاتن به فاع تغییر یابد؛ سلخ.
۲. (اسم) [قدیمی] حیوانی که پوستش را کنده باشند.
۳. [قدیمی] پوستکنده.
فرهنگ فارسی عمید
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
مسلوخ
فرهنگ فارسی معین
(مَ) [ ع . ] (اِمف .) حیوانی که پوستش را کنده باشند.
-
مسلوخ
لغتنامه دهخدا
مسلوخ . [ م َ ] (ع ص ) گوسپند پوست بازکرده . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). گوسپند و بز پوست کنده شده . (غیاث ). گوسپند به کاردآمده . (مهذب الاسماء) (دهار). || مطلق پوست کنده . پوست برکنده . حیوانی که پوستش را کنده باشند : به تن مان...
-
مسلوخ
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عربی] maslux ۱. (ادبی) در عروض، ویژگی زحافی که در آن فاعلاتن به فاع تغییر یابد؛ سلخ.۲. (اسم) [قدیمی] حیوانی که پوستش را کنده باشند.۳. [قدیمی] پوستکنده.
-
جستوجو در متن
-
مسلوخة
لغتنامه دهخدا
مسلوخة. [ م َ خ َ ] (ع ص ) مؤنث مسلوخ . گوسپند پوست کشیده . (دهار). رجوع به مسلوخ شود.
-
جلمة
لغتنامه دهخدا
جلمة. [ ج َ ل َ م َ ] (ع اِ) گوسفند مسلوخ بلا حشو و قوائم . (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ). || همه . (منتهی الارب ). جمیع چیزی . (از اقرب الموارد).
-
یلمه
لغتنامه دهخدا
یلمه . [ ی ُ م َ / م ِ ] (ترکی ، اِ) آنچه در تغاری به حیوانات خورانند. (آنندراج ). اسم است از مصدر «یلماق »ترکی به معنی چیدن و کندن علف و گیاه و هم اکنون در آذربایجان خوشه های چیده ٔ گندم و جو و هر علف چیده را گویند اعم از اینکه به ستور بخورانند یا ن...
-
پوستین بگازر
لغتنامه دهخدا
پوستین بگازر. [ ب ِ زَ / زُ] (ص مرکب ) صاحب برهان میگوید: کنایه از بدگو و عیب جوینده باشد. لکن در قطعه ٔ ذیل ظاهراً بمعنی مسلوخ وپوست کنده و بی پوست و بی آلت دفاع است : زیر قدمم همیشه گوئی کز زلزله خاک بی درنگ است با من که زمین ثابتی نیست زینست که آس...
-
ممسوخ
لغتنامه دهخدا
ممسوخ . [ م َ ] (ع ص ) آن که صورت وی برگردانیده شده و مسخ شده باشد. (ناظم الاطباء). صورت برگردانیده شده و بدترشده . (آنندراج ). || لعین . (یادداشت مرحوم دهخدا). || اسب کم گوشت سرین . (آنندراج ): فرس ممسوخ ؛ اسب کم گوشت سرین . (منتهی الارب ) (ناظم الا...
-
پوست کنده
لغتنامه دهخدا
پوست کنده . [ ک َ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) پوست برآورده . که پوست آن برداشته باشند. پوست بازکرده . مقشر. مقشور : شعیرٌ مقشر؛ جو پوست کنده .- مثل هلوی پوست کنده ؛ سرخ و سفید (آدمی ) صورتی یا مجموع اندامی شاداب . || مسلوخ .- گوسپند پوست کنده ؛ منسلخ . |...
-
نسیمی
لغتنامه دهخدا
نسیمی . [ ن َ ] (اِخ ) عمادالدین ، متخلص به نسیمی . از سادات شیراز و از شاعران قرن نهم است . به روایت مؤلف تذکره ٔ روز روشن ، صوفی مشرب و مستغرق بحار توحید بود و کلمات خلاف ظاهر از زبانش سر برمی زد، بنابر آن وی را به فتوای ملایان شیراز در سنه ٔ 837 ...
-
بیض
لغتنامه دهخدا
بیض . [ ب َ ] (ع اِ) تخم هر جانور. (یادداشت مؤلف ). نطفه . ج ، بیوض . (مهذب الاسماء).- بیض السمک ؛ تخم ماهی . اشبل . (یادداشت مؤلف ). || خایه ٔ مرغ . (ترجمان جرجانی ). تخم مرغ .- بیض الاوز ؛ خایه ٔ مرغابی .- بیض البط ؛ خایه ٔ قاز، مرغابی .- بیض ا...
-
قریب
لغتنامه دهخدا
قریب . [ ق َ ] (ع ص ) نزدیک . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (آنندراج ). واحد و جمع در آن یکسان ، و قوله تعالی « : ان رحمة اﷲ قریب » (قرآن 56/7)، و قریبة نگفت زیرا از رحمت نیکویی را قصد کرد، و نیز چون آنچه مؤنث حقیقی شود مذکر آوردن آن رواست . حراء گو...
-
نسناس
لغتنامه دهخدا
نسناس . [ ن َ / ن ِ ] (ع اِ) دیو مردم . (مهذب الاسماء)(منتهی الارب ) (از السامی ) (انجمن آرا) (دهار) (ناظم الاطباء). غول . (ناظم الاطباء). جانوری بود چهارچشم سرخ روی درازبالا سبزموی ، در حد هندوستان ، چون گوسفند بود، او را صید کنند و خورند اهل هندوست...
-
حبیب عجمی
لغتنامه دهخدا
حبیب عجمی . [ ح َ ب ِ ع َ ج َ ] (اِخ ) مکنی به ابی محمد. از قدماء مشایخ صوفیه و مریدحسن بصری است ، و داود طائی مرید حبیب است . مجاب الدعوة بود به مجلس حسن حاضر شد و از موعظت او متأثر گشت و بیرون آمد و مال خویش در راه خدا انفاق کرد. یونس بن محمد گوید...