کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
مسجور پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
مسجور
/masjur/
معنی
پُر و لبالب از آب.
فرهنگ فارسی عمید
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
مسجور
لغتنامه دهخدا
مسجور. [ م َ ] (ع ص ) نعت مفعولی از سجر و سجور. رجوع به سجر و سجورشود. افروخته . (منتهی الارب ). موقد. (اقرب الموارد). || ساکن . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || پر و مالامال از آب . (غیاث ) (آنندراج ).- بحر مسجور ؛ دریایی که آبش زائد از آن باشد. (م...
-
مسجور
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عربی] [قدیمی] masjur پُر و لبالب از آب.
-
واژههای مشابه
-
مَسْجُورِ
فرهنگ واژگان قرآن
مالامال از آتش برافروخته وشعله ور(از کلمه سجر كه در اصل به معناي افکندن هيزم است در آتشي که زياد باشد ، مانند آتش تنور که با هيزم افروخته شود)
-
بحر مسجور
واژهنامه آزاد
دریای آتشین
-
واژههای همآوا
-
مَسْجُورِ
فرهنگ واژگان قرآن
مالامال از آتش برافروخته وشعله ور(از کلمه سجر كه در اصل به معناي افکندن هيزم است در آتشي که زياد باشد ، مانند آتش تنور که با هيزم افروخته شود)
-
جستوجو در متن
-
مسجورة
لغتنامه دهخدا
مسجورة. [ م َ رَ ] (ع ص ) تأنیث مسجور: لؤلوءة مسجورة؛ کثیرةالماء. (اقرب الموارد). مروارید آبدار.
-
مدیحت
لغتنامه دهخدا
مدیحت . [ م َ ح َ ] (ع اِمص ) مدیحة. مدیحه . مدح . مدیح . ستایش . رجوع به مدیحه شود : زآنکه فکر من از مدیحت اونهر جاری و بحر مسجور است .مسعودسعد.
-
افروخته
لغتنامه دهخدا
افروخته . [ اَ ت َ / ت ِ ] (ص ) مشتعل شده . (ناظم الاطباء). مشتعل شده . شعله ور. (فرهنگ فارسی معین ). فروزان . ملتهب . وهاج . مسجور. (یادداشت دهخدا) : نیستان سراسر شد افروخته یکی کشته و دیگری سوخته . فردوسی .جهانی به آتش بُد افروخته همه کاخها کنده و ...
-
مروارید
لغتنامه دهخدا
مروارید. [ م ُرْ ] (اِ) یک نوع ماده ٔ صلب و سخت و سپید و تابان که در درون بعضی صدفها متشکل می گردد و یکی از گوهرها می باشد. (ناظم الاطباء). مروارید افخر سایر جواهر است و بعضی برآنند که از جنس استخوان است و او بحسب آب و رنگ منقسم می شود به شاهوار و شک...
-
دریا
لغتنامه دهخدا
دریا. [ دَرْ ] (اِ) معروف است و به عربی بحر خوانند. (برهان ) (از آنندراج ). آب بسیار که محوطه ٔ وسیعی را فراگیرد و به اقیانوس راه دارد مجموع آبهای نمکی که جزء اعظم کره ٔ زمین را می پوشاند و هر وسعت بسیار از آبهای نمکی را دریا توان گفت و نوعاً دریا تق...