کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
مسافر پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
مسافر
/mosāfer/
معنی
۱. سفرکننده.
۲. (تصوف) رهرو؛ سالک.
فرهنگ فارسی عمید
مترادف و متضاد
۱. سفرکننده
۲. توریست، جهانگرد، سیاح، مهاجر
برابر فارسی
گشتار، رهسپار، رهنورد
دیکشنری
guest, journeyer, out-of-towner, passenger, peregrine, pilgrim, traffic, traveler, traveller, tripper, voyager
-
جستوجوی دقیق
-
مسافر
واژگان مترادف و متضاد
۱. سفرکننده ۲. توریست، جهانگرد، سیاح، مهاجر
-
passenger trip
مسافر
واژههای مصوّب فرهنگستان
[حملونقل درونشهری-جادهای] فردی که با استفاده از وسیلۀ نقلیۀ از یک مبدأ به مقصدی سفر میکند
-
مسافر
فرهنگ واژههای سره
گشتار، رهسپار، رهنورد
-
مسافر
فرهنگ فارسی معین
(مُ فِ) [ ع . ] (اِفا.) سفرکننده ، سفر - رونده .
-
مسافر
لغتنامه دهخدا
مسافر. [ م ُ ف ِ ] (اِخ )ابن ابی عمروبن اُمیةبن عبدالشمس . شاعر و از بزرگان بنی امیه در عهد جاهلی است . در حدود سال 10 هَ . ق . درگذشته است . (از اعلام زرکلی ج 8 ص 104 از الاغانی ).
-
مسافر
لغتنامه دهخدا
مسافر. [ م ُ ف ِ ] (ع ص ) سفرکننده . (دهار). آنکه در سفر است . رونده از شهری به شهری دیگر. (اقرب الموارد). مقابل مقیم . پی سپر. رونده .راهی . رهرو. سفری . کاروانی . آنکه به سفر می رود. سیاح . سفررفته . راه گذر و آنکه موقتاً در جایی اقامت می کند. (ناظ...
-
مسافر
لغتنامه دهخدا
مسافر. [م َ ف ِ ] (ع اِ) ج ِ مِسفرة. (اقرب الموارد). رجوع به مسفرة شود. || مَسافرالوجه ؛ آنچه پیدا و نمایان باشد از روی . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).
-
مسافر
دیکشنری عربی به فارسی
گذرگر , مسافر , رونده , عابر , مسافرتي , پي سپار رهنورد , پي سپار , رهنورد
-
مسافر
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عربی] mosāfer ۱. سفرکننده.۲. (تصوف) رهرو؛ سالک.
-
مسافر
دیکشنری فارسی به عربی
حاج , مسافر
-
مسافر
واژهنامه آزاد
راهی.
-
واژههای مشابه
-
مسافر زدن
واژگان مترادف و متضاد
۱. مسافر سوار کردن ۲. مسافرگیری کردن
-
transfer passenger
مسافر انتقالی
واژههای مصوّب فرهنگستان
[حملونقل درونشهری-جادهای] مسافری که برای رسیدن به یک مقصد مشخص از یک مسیر یا خط به مسیر یا خط دیگر انتقال مییابد
-
standees
مسافر ایستاده
واژههای مصوّب فرهنگستان
[حملونقل درونشهری-جادهای] تعداد مسافران ایستاده در یک وسیلۀ نقلیۀ عمومی