کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
مزلف پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
مزلف
/mozallaf/
معنی
۱. پسری که سرش زلف بلند و آراسته دارد.
۲. [عامیانه، مجاز] ویژگی مردی که مورد سوء استفاده جنسی مردان دیگر قرار گیرد.
فرهنگ فارسی عمید
مترادف و متضاد
۱. زلفدار، زلفی
۲. ژیگولو
۳. قرتی، بچهقرتی
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
مزلف
واژگان مترادف و متضاد
۱. زلفدار، زلفی ۲. ژیگولو ۳. قرتی، بچهقرتی
-
مزلف
فرهنگ فارسی معین
(مُ زَ لَّ) [ ع . ] (اِمف .) زلف دار، ژیگولو.
-
مزلف
لغتنامه دهخدا
مزلف . [ م ُ زَل ْ ل َ ] (ص ) نعت مفعولی منحوت از زُلف فارسی به سیاق عربی . دارای زلف . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). معشوق صاحب زلف و نوخط و این تصرف فارسی زبانان متعرب است در اصطلاحات به معنی معشوق نوخط و در چراغ هدایت نوشته که مزلف لفظی است صناعی ف...
-
مزلف
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت) [به سیاق عربی] [قدیمی] mozallaf ۱. پسری که سرش زلف بلند و آراسته دارد.۲. [عامیانه، مجاز] ویژگی مردی که مورد سوء استفاده جنسی مردان دیگر قرار گیرد.
-
واژههای مشابه
-
مُزَلّف، بچه مزلف
لهجه و گویش تهرانی
پسر منحرف،بچه خوشگل
-
بچه مُزَلَف
لهجه و گویش تهرانی
پسر بد کاره
-
واژههای همآوا
-
مظلف
لغتنامه دهخدا
مظلف . [ م ُ ظَل ْ ل َ ] (ع ص ) افزون شده و زیادگشته . || دارای سم شکافته . (ناظم الاطباء).
-
جستوجو در متن
-
بچه خوشگل
لهجه و گویش تهرانی
پسر بد کاره،بچه مزلّف
-
تل
فرهنگ فارسی معین
(تَ) (اِ.) پسر امرد مزلف و مضخم ، تگل .
-
تل
واژگان مترادف و متضاد
۱. پشته، تپه، رش، نجد ≠ هامون ۲. انبار، خرمن ۳. توده، انباشتگی ۴. امرد، مزلف
-
کنداوله
لغتنامه دهخدا
کنداوله . [ ک ُ وِ ل َ / ل ِ ] (ص ) مرد بلندبالای قوی هیکل . || امرد درشت اندام فربه . || مزلف بداندام . || امرد بزرگ ناهموار. (آنندراج ). به همه ٔ معانی ، رجوع به کنداواله و کندواله شود.
-
مزیب
لغتنامه دهخدا
مزیب . [ م ُ زَی ْ ی َ ] (ص ) نعت مفعولی منحوت از «زیب » فارسی . زیب داده شده و این لفظ صناعی است ، مأخوذ از «زیب » که کلمه ٔ فارسی است از عالم مزلف و مششدر و ملبب . (آنندراج ) (غیاث ).