کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
مزرد پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
مزرد
معنی
(مُ زَ رَّ) [ ع . ] (ص .) حلقه حلقه (زره ).
فرهنگ فارسی معین
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
مزرد
فرهنگ فارسی معین
(مُ زَ رَّ) [ ع . ] (ص .) حلقه حلقه (زره ).
-
مزرد
لغتنامه دهخدا
مزرد. [ م ِ رَ ] (ع اِ) رشته ای که بدان گلوی شتر را بندند و خبه کنندتا نشخوار از شکم بدهان نیارد. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). زراد. مِخنقة. (اقرب الموارد).
-
مزرد
لغتنامه دهخدا
مزرد. [ م َ رَ ] (ع اِ) گلو. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).حلق . (بحر الجواهر). || خشکنای گلو. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
-
مزرد
لغتنامه دهخدا
مزرد. [ م ُ زَرْ رَ ] (ع ص ) زره حلقه . حلقه . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) : بأسش چون نسج عنکبوت کند روی جوشن خرپشته را و درع مزرد. منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 18).گفتی صرح ممرد است یا جوشن مزرد. (سندبادنامه ص 121).
-
جستوجو در متن
-
ابوضرار
لغتنامه دهخدا
ابوضرار. [ اَ ض ِ ] (اِخ ) مزرّد. رجوع به مزرّد... شود.
-
ضرار
لغتنامه دهخدا
ضرار. [ ض ِ ] (اِخ ) ابن الشماخ ، ملقب به مزرد . و صاحب تاج العروس در ماده ٔ زَرَد، المزرد (کمحدث ) ابن ضرار آورده است . لقب اخی الشماخ الشاعر.
-
جزء
لغتنامه دهخدا
جزء. [ ج َزْءْ ](اِخ ) ابن ضرار. یکی از سه پسر ضرار بود که هر سه تن شاعر بودند، گویند: وقتی ضرار درگذشت سه پسر بنامهای : شماخ و مزرد و جزء از خود بجا گذاشت . مادر آنان که ام اوس نام داشت خواست تا با مردی بنام اوس که شاعر بود ازدواج کند. روزی که برای ...
-
صرح ممرد
لغتنامه دهخدا
صرح ممرد. [ ص َ ح ِ م ُ م َرْ رَ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) قصر رخشان و ساده و هموار. (آنندراج ). || کنایت از فلک است . (غیاث اللغات ) (آنندراج ) : گفتی که صرح ممرد است یا جوشن مزرد. (سندبادنامه ص 121). و شعوری در لسان العجم آن را صرح ممدد ضبط کرده اس...
-
خشکنای
لغتنامه دهخدا
خشکنای . [ خ ُ ] (اِ مرکب ) نای گلو را گویند و بعربی حلقوم . (برهان قاطع). مجرای نفس و سرفه است از درون و آن طبقاتی است غضروفی ، مَسحَط، سلجان ، مَزرَد، زُلقوم حَنجور، حَنجَرَه . (یادداشت بخط مؤلف ): تدکیم ؛ بسرخود در خشکنای کسی زدن . (منتهی الارب )...
-
خرپشته
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) xarpošte ۱. اتاق کوچکی در پشتبام که آن را به راهپله متصل میکند.۲. پشتۀ بزرگ؛ تپه.۳. [قدیمی] طاق: ◻︎ ز خرپشتهٴ آسمان برگذشت / زمین و زمان را ورق درنَوشت (نظامی۵: ۷۵۱).۴. [قدیمی] خیمه.۵. [قدیمی] نوعی جوشن: ◻︎ بٲسش، چو نسج عنکبوت کُند روی / جوش...
-
ممرد
لغتنامه دهخدا
ممرد. [ م ُ م َرْ رَ ] (ع ص ) بناء ممرد؛ بنای ساده و مطول . بنای دراز. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || بنای درخشان و ساده و هموار. (غیاث اللغات ) (آنندراج ) (مهذب الاسماء). خانه ٔ ساده کرده . (مهذب الاسماء). ساده . مملس . (یادداشت...
-
خرپشته
لغتنامه دهخدا
خرپشته . [ خ َ پ ُ ت َ / ت ِ ] (اِ مرکب ) پشته ٔ بزرگ دراز ناهموار که میان آن بلند و دو طرف آن نشیب باشد. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (از انجمن آرای ناصری ) (از آنندراج ). پشته ٔ کلان . (غیاث اللغات ). هر منشور مثلث القاعده ای که روی یکی از وجوه خود ...