کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
مرفقة پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
مرفقة
لغتنامه دهخدا
مرفقة. [ م ِ ف َ ق َ ] (ع اِ) مرفق . نازبالش . (منتهی الارب ). بالشت تکیه . (دهار). متکا و مخده . ج ، مَرافق . (از اقرب الموارد) : کردی گرو دو بالش کون را برفق سیم باریش همچو حشو نهالی و مرفقه .سوزنی .
-
مرفقة
لغتنامه دهخدا
مرفقة. [ م ُ رَف ْ ف َ ق َ ] (ع ص ) شاة مرفقة؛ گوسپند که هر دو دست وی تا هر دو آرنج سپید باشد. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
-
جستوجو در متن
-
مرفق
لغتنامه دهخدا
مرفق . [ م ِ ف َ ] (ع اِ) متکا و مخده . مرفقة. ج ، مَرافق . (از اقرب الموارد). بالش تکیه . (دهار). رجوع به مرفقة شود.
-
تمرفق
لغتنامه دهخدا
تمرفق . [ ت َ م َف ُ ] (ع مص ) گرفتن آرنج کسی را: تمرفق ؛ ای اخذ مرفقه . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
-
مرافق
لغتنامه دهخدا
مرافق . [ م َ ف ِ ] (ع اِ) ج ِ مرفق . (ترجمان علامه ٔ جرجانی ). رجوع به مرفق شود. || مرافق الدار؛ جای آب و برف انداختن و مانند آن و خلاجایها. (از منتهی الارب ). مصاب الماء و نحوها؛ آبریزگاه خانه . (از متن اللغة) (از اقرب الموارد). || منافع. مرافق الد...
-
نازبالش
لغتنامه دهخدا
نازبالش .[ ل ِ ] (اِ مرکب ) قسمی از متکای کوچک است . (فرهنگ نظام ). بالش سر. (شمس اللغات ). نازبالین . نوعی از تکیه . (آنندراج ). بالش نرم . متکای پهن و نرم . بالش کوچکی که در زیر گوش گذارند. (ناظم الاطباء). مرفقة. مخدة. مصدغة. وسادة. (از منتهی الارب...
-
ارتفاق
لغتنامه دهخدا
ارتفاق . [ اِ ت ِ ] (ع مص ) تکیه کردن بر آرنج . (منتهی الارب ). بر مرفق تکیه کردن . بر آرنج تکیه کردن . (غیاث ). بر وارن تکیه کردن . (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ). || تکیه کردن بر نازبالِش . بر مرفقه تکیه کردن . || ارتفاق حوض ؛ پر گردیدن آن . || بچیز...
-
نهالی
لغتنامه دهخدا
نهالی . [ ن ِ ] (اِ) چیزی باشد که بر آن نشینند.(صحاح الفرس ). آن است که به عربی مطرح خوانند و بر صدر صفها افکنند و دست نیز خوانندش . (اوبهی ). حشیة. تشک . توشک . دشک . شادگونه . (یادداشت مؤلف ). قسمی از بساط کوتاه قد و توشک و بستری که به روی آن می خ...
-
زیف
لغتنامه دهخدا
زیف . (اِ) زفت را گویند و آن صمغی باشد سیاه که بر سر کچلان چسبانند. (برهان ) (آنندراج ) (فرهنگ فارسی معین ) (اوبهی ) (ناظم الاطباء) (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 248). || گناه . (برهان ) (آنندراج ) (اوبهی ) (ناظم الاطباء). || بی ادبی بود. (لغت فرس اسدی چ ا...
-
حشو
لغتنامه دهخدا
حشو. [ ح َش ْوْ ] (ع اِ) آکنه .آنچه از قسم پنبه و پشم و جز آن در بالش و لحاف و جامه پر کنند. هرچه که بدان درون بالش و امثال آن آکنند. جغبت . چغبت . جغپوت . چغبوت . آگین بالش و جز آن . (محمودبن عمر ربنجنی ). آکندنی . آکنش . و سید جرجانی درتعریفات گوید...