کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
مرزدار پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
مرزدار
/marzdār/
معنی
مٲمور نظامی که برای نگهبانی و مراقبت در سرحد مملکت گماشته میشود.
فرهنگ فارسی عمید
مترادف و متضاد
سرحددار، مرابط، مرزبان
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
مرزدار
واژگان مترادف و متضاد
سرحددار، مرابط، مرزبان
-
مرزدار
لغتنامه دهخدا
مرزدار. [ م َ ] (نف مرکب ) مرزبان . حاکم . حکمران مناطق مرزی . سرحددار. توسعاً. سرکرده و سردار. رجوع به مرزبان شود : سوی مرزدارانش نامه نوشت که خاقان ره راد مردی بهشت .دقیقی .به درگاه خسرو نهادند روی همه مرزداران به فرمان اوی . دقیقی .چو از مرزداران ...
-
مرزدار
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت) marzdār مٲمور نظامی که برای نگهبانی و مراقبت در سرحد مملکت گماشته میشود.
-
جستوجو در متن
-
گارد سرحدی
فرهنگ واژههای سره
مرزدار
-
سرحددار
واژگان مترادف و متضاد
مرابط، مرزبان، مرزدار
-
مرزبان
واژگان مترادف و متضاد
سرحددار، مرابط، مرزدار
-
سرحددار
لغتنامه دهخدا
سرحددار. [س َ ح َ ] (نف مرکب ، اِ مرکب ) مرزدار. (فرهنگستان ).
-
سرحددار
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت فاعلی) [فارسی. عربی. فارسی] sarhaddār مٲمور نظامی که برای نگاهبانی و مراقبت در مرز کشور گماشته میشود؛ مرزدار.
-
صاحب الحد
لغتنامه دهخدا
صاحب الحد. [ ح ِبُل ْ ح َدد ] (ع ص مرکب ، اِ مرکب ) مرزبان . مرزدار.
-
مرزداری
لغتنامه دهخدا
مرزداری . [ م َ ] (حامص مرکب ) عمل مرزدار. حفاظت خطوط مرزی . نگهداری و پاسداری مناطق سرحدی مملکت . رجوع به مرزبانی شود. || (اِ مرکب ) اداره ای که به کار مرزداران رسیدگی کند. گارد سرحدی . (لغات فرهنگستان ). رجوع به مرزبانی شود.
-
خداوند مرز
لغتنامه دهخدا
خداوند مرز. [ خ ُ وَ دِ م َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) مرزدار. مرزبان . سرحددار. سنوردار : تو گفتیم باشی خداوند مرزکه این مرز را از تو دیدیم ارز.فردوسی .
-
طرف دار
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت فاعلی) [عربی. فارسی] tarafdār ۱. [مجاز] جانبدار؛ حامی.۲. [قدیمی] حاکم.۳. [قدیمی] سرحددار؛ مرزدار؛ مرزبان.〈 طرفدار انجم: [قدیمی، مجاز] آفتاب.〈 طرفدار پنجم: [قدیمی، مجاز]۱. مریخ.۲. پادشاه ترکستان.
-
نگهبان
لغتنامه دهخدا
نگهبان . [ ن ِ گ َ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) حارس . (دهار). رقیب . (السامی ) (صراح ) (منتهی الارب ). مراقب . نگاهبان . مواظب . پاسدار. حافظ. نگاه دار. نگه دارنده : نگهبان گنجی تو از دشمنان و دانش نگهبان تو جاودان . بوشکور.سپهدارلشکر نگهبان کارپناه جهان ب...
-
دهقان
لغتنامه دهخدا
دهقان . [ دِ ] (معرب ، ص ، اِ) معرب و مأخوذ از دهگان فارسی (ده + گان ، پسوند نسبت ) منسوب به ده ، و آن در قدیم به ایرانی اصیل صاحب ملک و زمین اعم از ده نشین و شهرنشین اطلاق می شده است . تخته قاپو. مردم حضری . مقابل تازی و بری که بادیه نشین باشد. مقا...