کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
مرد هرزه پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
هیچ مرد
لغتنامه دهخدا
هیچ مرد. [ م َ ] (اِ مرکب ) کنایه از مرد ضعیف و زبون . (آنندراج ) : جهان آن کسی راست کو در نبردپی مرد نگذاشت بر هیچ مرد.نظامی (از آنندراج ).
-
widower
بیوهمرد
واژههای مصوّب فرهنگستان
[مطالعات زنان] مردی که پس از درگـذشـت همسـرش یـا طـلاق دادن او ازدواج نکـرده باشد
-
چل مرد
فرهنگ فارسی معین
(چِ. مَ) (اِمر.) چوب گنده ای که پس در بسته گذارند.
-
سره مرد
فرهنگ فارسی معین
(سَ رَ یا رِ. مَ)(ص مر.) 1 - جوانمرد، نیکخواه . 2 - کارساز. 3 - برگزیده ، دانا.
-
عاقله مرد
فرهنگ فارسی معین
( ~ مَ) [ ع - فا. ] (ص مر.) (عا.) کسی که دوران جوانی را گذرانده باشد.
-
آزاده مرد
لغتنامه دهخدا
آزاده مرد. [ دَ / دِ م َ ] (ص مرکب ) آزادمرد. آزاده . جوان مرد. فتی ̍ : چه گفت آن سخن گوی آزاده مردکه آزاده را کاهلی بنده کرد. فردوسی .بترسید شاپور آزاده مرددلش گشت پردرد و رخساره زرد. فردوسی .بزرگان ایران همه پر ز دردبرفتند با شاه آزاده مرد. فردوسی ...
-
پیره مرد
لغتنامه دهخدا
پیره مرد. [ رَ / رِ م َ ] (اِ مرکب ) پیرمرد. مقابل پیره زن . مردسالخورده . کهنسال . رجوع به پیرمرد شود : گفت جوانمرد شو ای پیره مردکاینقدرت بود ببایست خورد.نظامی .
-
تمام مرد
لغتنامه دهخدا
تمام مرد. [ ت َ م َ ] (ص مرکب ) مردی کامل . که همه ٔ صفات مردی را دارد : بونصر از آن شگفت ماند و گفت تمام مرد است این مهتر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 379). رجوع به تمام و دیگر ترکیبهای آن شود.
-
درویش مرد
لغتنامه دهخدا
درویش مرد. [ دَرْ م َ ] (اِ مرکب ) مرد درویش . مرد بی چیز. (یادداشت مرحوم دهخدا) : ببخشید گنجی به درویش مردکه خوردش نبودی بجز کارکرد. فردوسی .چو درویش مردی که نازد به چیزکه آن چیز گفتن نیرزد پشیز.فردوسی .
-
دوست مرد
لغتنامه دهخدا
دوست مرد. [ م َ ] (اِ مرکب ) مرد که دوست باشد شخص را. (یادداشت مؤلف ). دوستدار. دوست . محب و رفیق : چو دانا ترا دشمن جان بودبه از دوست مردی که نادان بود.فردوسی .
-
دست مرد
لغتنامه دهخدا
دست مرد. [ دَ م َ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) یار. یاور. مدد. کمک . مددکار. پشتیبان . دستگیر. پشت . یار و مددکار. (برهان ) : وین نیاید بدست تا بوده ست مرترا دست مرد و پای گذار.سنائی .
-
زاد مرد
لغتنامه دهخدا
زاد مرد. [ م َ] (اِ مرکب ) مخفف آزاد مرد است که جوانمرد و کریم وصاحب همت باشد. (برهان قاطع). و رجوع به آنندراج و فرهنگ شعوری و زاد در همین لغت نامه شود : زاد مردی چاشتگاهی دررسید. مولوی .
-
ساده مرد
لغتنامه دهخدا
ساده مرد. [ دَ / دِ م َ ] (اِ مرکب ) ساده لوح . کنایه از مرد خفیف عقل . (بهار عجم ) (آنندراج ). نادان . (شرفنامه ٔ منیری ). ابله . (ملخص اللغات حسن خطیب ). سلیم دل . ساده دل : چون که رسد بر سرت آن ساده مردگو، ز قدمگاه نخستین بگرد. نظامی (مخزن الاسرار...
-
سرخ مرد
لغتنامه دهخدا
سرخ مرد. [ س ُ م َ ] (اِ مرکب ) نازک بدن است و آن رستنیی باشد که برگش به برگ بستان افروز ماند و ساق آن سرخ و خوش آینده بود. (برهان ) (آنندراج ) (جهانگیری ) : چه شک آنجا که آن سرخار شد پست دمد گر سرخ مرد از خاک پیوست . امیرخسرو دهلوی (از آنندراج ).سرخ...
-
سره مرد
لغتنامه دهخدا
سره مرد. [ س َ رَ / رِ م َ ] (ص مرکب )پاک مرد و مرد بیغش و بی ریا. (آنندراج ) : من همانا که نیستم سره مردچون نیم مرد رود و مجلس و کاس . ناصرخسرو.زید آن سره مرد مهرپروردکای رحمت باد بر چنین مرد. نظامی .گفت ﷲ و فی اﷲای سره مردآن کن از مردمی که شاید کرد...