کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
مرد شیر فروش پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
ناسزا مرد
لغتنامه دهخدا
ناسزا مرد. [ س َ م َ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) مرد ناشایسته . بی لیاقت . نالایق . بی کفایت : بدو گفت کاین نزد چوبینه برتن ناسزا مرد بی سر شمر.فردوسی .
-
ناسزاوار مرد
لغتنامه دهخدا
ناسزاوار مرد. [ س َ م َ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) نااهل . نالایق : ز خوبی نگه کن که پیران چه کردبر آن بیوفا ناسزاوار مرد. فردوسی .نه غیبت کن آن ناسزاوار مردکه دیوان سیه کرد و چیزی نخورد.سعدی .
-
مه مرد
لغتنامه دهخدا
مه مرد. [ م ِه ْ م َ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) مرد بزرگ . بزرگمرد. || کدخدا و ریش سفید بازار و محله و اصناف . (برهان ). || در بیت زیر گویا مرادف کاروانسالار و بزرگ قافله است : سالار بار مطران مه مرد جاثلیق قسیس باربر نه و ابلیس بدرقه .سوزنی .
-
ناپاک مرد
لغتنامه دهخدا
ناپاک مرد. [ م َ ] (ص مرکب ) طالح . بدکردار. مقابل پاکمرد به معنی صالح : خروشید گرسیوزآنگه به دردکه ای خویش نشناس ناپاکمرد. فردوسی .فرستاده را گفت رو باز گردبگویش که ای خیره ناپاکمرد. فردوسی .از آن روزبانان ناپاکمردتنی چند روزی بدو باز خورد.فردوسی .
-
مرد رند
لغتنامه دهخدا
مرد رند. [ م َ دِ رِ ] (ص مرکب ) رجوع به رند شود.
-
مرد روغن
لغتنامه دهخدا
مرد روغن . [م َ رُ غ َ ] (اِ مرکب ) منی . آب مرد. (ناظم الاطباء).
-
مسته مرد
لغتنامه دهخدا
مسته مرد. [ م َ ت َ م َ ] (اِخ ) یکی از شعرای قدیم ایران . نام دیگر او دیواره وز است و او شاعری است طبری در مائه ٔ چهارم هجری در دربار عضدالدوله ٔ دیلمی و قابوس بن وشمگیر. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به دیواره وز در ردیف خود شود.
-
پرستنده مرد
لغتنامه دهخدا
پرستنده مرد. [ پ َ رَ ت َ دَ / دِ م َ ] (اِ مرکب ) عابد. زاهد. متعبد : پرستنده مرد اندرآمد ز کوه شدند اندر آن آگهی همگروه . فردوسی .ز لهراسپ شاه آن پرستنده مردکه ترکان بکشتندش اندر نبرد.فردوسی .
-
پاک مرد
لغتنامه دهخدا
پاک مرد.[ م َ ] (ص مرکب ) صالح . مقابل ناپاکمرد : تو تا برنشستی بزین نبردنبودی مگر یکدل وپاک مرد.فردوسی .
-
پاکیزه مرد
لغتنامه دهخدا
پاکیزه مرد. [ زَ / زِ م َ ] (اِ مرکب ) پاک مرد. صالح : زمانی بیاید که پاکیزه مردشود خوار چون آب دانش بخورد.فردوسی .
-
بی مرد
لغتنامه دهخدا
بی مرد. [ م َ ] (ص مرکب ) خالی از مرد. فاقد جنس نرینه ٔ آدمی . || خالی از سکنه و اهالی : جهان سر بسر پاک بی مرد گشت بر این کینه پیکار ماسرد گشت . فردوسی .شوند انجمن کاردیده مهان در آن رزم بی مرد گردد جهان . فردوسی .- بی مرد و مدد (زنی ...) ؛ زنی بی ک...
-
خاصه ٔ مرد
لغتنامه دهخدا
خاصه ٔ مرد. [ خاص ْ ص َ / ص ِ ی ِ م َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) اهل و عیال مرد.
-
خانه ٔ مرد
لغتنامه دهخدا
خانه ٔ مرد. [ ن َ / ن ِ ی ِ م َ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) خانه ٔ شوهر. خانه ٔ زوج : خانه ٔ ارثی بچه های فلانی خانه ٔ مرد است نه خانه ٔ زن .
-
خسته مرد
لغتنامه دهخدا
خسته مرد. [ خ َ ت َ / ت ِ م َ ] (ص مرکب ) رنجور. بیمار. دردمند : دو هفته برآمد برآن خسته مردبپیوست و برخاست از رنج و درد. فردوسی . || مجروح . جراحت برداشته . جریح : همی رفت خون از تن خسته مردلبان پر ز باد و رخان لاژورد.فردوسی .
-
خوش مرد
لغتنامه دهخدا
خوش مرد. [ خوَش ْ / خُش ْ م َ ] (ص مرکب ) کسی که بظاهر کارهای نیکو و سخنان ملایم گوید که مردم از او راضی شوند. (لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی ).