کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
مرده کردن پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
مرده دلی
لغتنامه دهخدا
مرده دلی . [ م ُ دَ / دِ دِ ] (حامص مرکب ) صفت مرده دل . مرده دل بودن . افسردگی . ملالت . بی شور و شوقی . رجوع به مرده دل شود.
-
مرده ذوق
لغتنامه دهخدا
مرده ذوق . [ م ُ دَ / دِ ذَ ] (ص مرکب ) آنکه حس ذوق او باطل باشد. (آنندراج ). بی ذوق . فاقد ذوق سلیم : ترسم که مرده ذوق شمارند خضر راجان دادنی ز شوق تو روزی هوس نکرد.ظهوری (آنندراج ).
-
مرده ذوقی
لغتنامه دهخدا
مرده ذوقی . [ م ُ دَ / دِ ذَ ] (حامص مرکب ) بی ذوقی . مرده ذوق بودن . رجوع به مرده ذوق شود.
-
مرده رنگ
لغتنامه دهخدا
مرده رنگ . [ م ُ دَ / دِ رَ ] (ص مرکب ) که رنگش مثل رنگ مرده باشد از غایت خوف یا افراط غم . (آنندراج ). || رنگ پریده . بدون صفا و طراوت و شادابی : زاهد من و زنده رود باده جوی عسل تو مرده رنگ است .سالک (آنندراج ).
-
مرده رنگی
لغتنامه دهخدا
مرده رنگی . [ م ُ دَ / دِ رَ ] (حامص مرکب ) رنگ پریدگی . بی طراوتی : هرزه گوئی چند همچون سرخوشان انجمن مرده رنگی چند همچون کشتگان بادیه .سلیم (آنندراج ).
-
مرده ری
لغتنامه دهخدا
مرده ری . [ م ُ دَ / دِ ] (اِ مرکب ) مال و اسبابی را گویند که از کسی بعد از مردن مانده باشد. میراث . (از برهان قاطع) (از جهانگیری ) (از رشیدی ). مُردَری . مرده ریگ . میراث . ترکه : بمرد و جهان مرده ری ماند از اوی شد آن گنج با شاهی و رنگ و بوی . فردوس...
-
مرده ریگ
لغتنامه دهخدا
مرده ریگ . [ م ُ دَ / دِ ] (اِ مرکب ) میراث . آنچه از مرده باز ماند. باز مانده . وامانده . تراث . ارثیه . ترکه . متروکات . مرده ری : گنج زری که چو خسبی زیر ریگ با تو باشد آن نماند مرده ریگ . مولوی .از خراج ار جمع آری زر چو ریگ آخر آن از تو بماند مرده...
-
مرده زاد
لغتنامه دهخدا
مرده زاد. [ م ُ دَ /دِ ] (ن مف مرکب ) مرده زاده . مولود مرده به دنیا آمده . (از لغات فرهنگستان ).
-
مرده زادی
لغتنامه دهخدا
مرده زادی . [ م ُ دَ/ دِ ] (حامص مرکب ) مرده زاد بودن . (لغات فرهنگستان ). رجوع به مرده زاد شود.
-
مرده سان
لغتنامه دهخدا
مرده سان . [ م ُ دَ / دِ ] (ص مرکب ) چون مرده . بی حس و حرکت : گر چه کفن سفید یک چندبر سبزه ٔ مرده سان برافکند.خاقانی .
-
مرده ستا
لغتنامه دهخدا
مرده ستا. [ م ُ دَ / دِ س ِ ] (نف مرکب ) ستاینده ٔ مرده . رثاگر. مرثیه سرا. مرثیه گو. مرده ستای . رجوع به مرده ستای شود.
-
مرده ستای
لغتنامه دهخدا
مرده ستای . [ م ُ دَ / دِ س ِ ] (نف مرکب ) رثاگر. مرثیه سرا. مرثیه گو. نوحه گر. || در این بیت دشنام گونه ای است موهن : بدو که گوید از من چنانکه فرمایم که ای پلید بد بدسگال بد فرمای به هجو من چه رسیدی و از چه فارغ شدز گوربان خود ای قلتبان مرده ستای .س...
-
مرده ستایی
لغتنامه دهخدا
مرده ستایی . [ م ُ دَ / دِ س ِ ] (حامص مرکب ) رثاء. مرثیت . مرثیه گوئی . مرثیه سرائی . عمل مرده ستای : خبر ندارد از کار شاعری چیزی جز اینکه مرده ستائی کند نه جای و به جای . سوزنی .رجوع به مرده ستای شود.
-
مرده سنگ
لغتنامه دهخدا
مرده سنگ . [ م ُدَ / دِ س َ ] (اِ مرکب ) مردارسنگ . مردارسنج . مرداسنج . مرداسنگ . رجوع به مرداسنگ و دزی ج 2 ص 580 شود.
-
مرده شو
لغتنامه دهخدا
مرده شو. [ م ُ دَ / دِ ] (نف مرکب ) مرده شوی . مرده شوینده . غسال که تن مردگان را بشوید و غسل دهد.- مرده شوبرده ، مرده شوی شسته ؛ نفرینی است . (آنندراج ). زشت . ناپسند. منفور : بر سر فوطه پریشان نه ز بی پروائیست مرده شو برده پریشان زغم خاتون است . ج...