کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
مرده وار پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
مرده خوار
لغتنامه دهخدا
مرده خوار. [ م ُ دَ / دِ خوا / خا ] (نف مرکب ) مردارخوار.مردارخور. که از لاشه و مردار شکم سیر کند. که از گوشت مردار غیر مذبوح تغذیه کند. لاشه خوار : چون خورم اندوه چون همی بخوردگردش این چرخ مرده خوار مرا. ناصرخسرو.هشدار چو مرده خوار کرکس مرغان همه را...
-
مرده خور
لغتنامه دهخدا
مرده خور. [ م ُ دَ / دِ خوَرْ / خُرْ ] (نف مرکب ) مردارخور. مردارخوار. که لاشه ٔ مردگان خورد. لاشه خوار. مرده خوار. رجوع به مرده خوار شود. || آنکه از قبل مردگان ارتزاق کند. آنکه در ختم هاو عزاها برای خوردن حاضر آید. مرده شوی و نعش کش و قاری و قبرکن و...
-
مرده خوری
لغتنامه دهخدا
مرده خوری . [ م ُ دَ / دِ خوَ / خ ُ ] (حامص مرکب ) عمل مرده خور. مرده خواری . رجوع به مرده خوار شود.
-
مرده دل
لغتنامه دهخدا
مرده دل . [ م ُ دَ / دِ دِ ] (ص مرکب ) دل افسرده . افسرده خاطر. ملول .دل مرده . بی نشاط. بی شور و شوق و هیجان . سرددل . که فاقد وجد و حال و ذوق است . مقابل زنده دل : بی اویتیم و مرده دلند اقربای اوکو آدم قبایل و عیسای دوده بود. خاقانی .گر چه بسی بردم...
-
مرده دلی
لغتنامه دهخدا
مرده دلی . [ م ُ دَ / دِ دِ ] (حامص مرکب ) صفت مرده دل . مرده دل بودن . افسردگی . ملالت . بی شور و شوقی . رجوع به مرده دل شود.
-
مرده ذوق
لغتنامه دهخدا
مرده ذوق . [ م ُ دَ / دِ ذَ ] (ص مرکب ) آنکه حس ذوق او باطل باشد. (آنندراج ). بی ذوق . فاقد ذوق سلیم : ترسم که مرده ذوق شمارند خضر راجان دادنی ز شوق تو روزی هوس نکرد.ظهوری (آنندراج ).
-
مرده ذوقی
لغتنامه دهخدا
مرده ذوقی . [ م ُ دَ / دِ ذَ ] (حامص مرکب ) بی ذوقی . مرده ذوق بودن . رجوع به مرده ذوق شود.
-
مرده رنگ
لغتنامه دهخدا
مرده رنگ . [ م ُ دَ / دِ رَ ] (ص مرکب ) که رنگش مثل رنگ مرده باشد از غایت خوف یا افراط غم . (آنندراج ). || رنگ پریده . بدون صفا و طراوت و شادابی : زاهد من و زنده رود باده جوی عسل تو مرده رنگ است .سالک (آنندراج ).
-
مرده رنگی
لغتنامه دهخدا
مرده رنگی . [ م ُ دَ / دِ رَ ] (حامص مرکب ) رنگ پریدگی . بی طراوتی : هرزه گوئی چند همچون سرخوشان انجمن مرده رنگی چند همچون کشتگان بادیه .سلیم (آنندراج ).
-
مرده ری
لغتنامه دهخدا
مرده ری . [ م ُ دَ / دِ ] (اِ مرکب ) مال و اسبابی را گویند که از کسی بعد از مردن مانده باشد. میراث . (از برهان قاطع) (از جهانگیری ) (از رشیدی ). مُردَری . مرده ریگ . میراث . ترکه : بمرد و جهان مرده ری ماند از اوی شد آن گنج با شاهی و رنگ و بوی . فردوس...
-
مرده ریگ
لغتنامه دهخدا
مرده ریگ . [ م ُ دَ / دِ ] (اِ مرکب ) میراث . آنچه از مرده باز ماند. باز مانده . وامانده . تراث . ارثیه . ترکه . متروکات . مرده ری : گنج زری که چو خسبی زیر ریگ با تو باشد آن نماند مرده ریگ . مولوی .از خراج ار جمع آری زر چو ریگ آخر آن از تو بماند مرده...
-
مرده زاد
لغتنامه دهخدا
مرده زاد. [ م ُ دَ /دِ ] (ن مف مرکب ) مرده زاده . مولود مرده به دنیا آمده . (از لغات فرهنگستان ).
-
مرده زادی
لغتنامه دهخدا
مرده زادی . [ م ُ دَ/ دِ ] (حامص مرکب ) مرده زاد بودن . (لغات فرهنگستان ). رجوع به مرده زاد شود.
-
مرده سان
لغتنامه دهخدا
مرده سان . [ م ُ دَ / دِ ] (ص مرکب ) چون مرده . بی حس و حرکت : گر چه کفن سفید یک چندبر سبزه ٔ مرده سان برافکند.خاقانی .
-
مرده ستا
لغتنامه دهخدا
مرده ستا. [ م ُ دَ / دِ س ِ ] (نف مرکب ) ستاینده ٔ مرده . رثاگر. مرثیه سرا. مرثیه گو. مرده ستای . رجوع به مرده ستای شود.