کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
مرده زاد پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
ده مرده
لغتنامه دهخدا
ده مرده . [ دَه ْ م َ دَ / دِ ] (ص نسبی ) منسوب به ده نفر مرد و یا زیادتر.(ناظم الاطباء). هر چیز منسوب به ده مرد که کنایه ازبسیاری مرد است چون زر ده مرده و جام ده مرده ، زری و جامی که به مردم بسیار کفایت کند. (از آنندراج ).- ده مرده حلاج بودن ؛ نهای...
-
ده مرده
لغتنامه دهخدا
ده مرده . [ دِه ْ م ُ دِ ] (اِخ ) (پنکان ) مرکز دهستان ارزوئیه بخش بافت شهرستان سیرجان . واقع در 72هزارگزی جنوب بافت . سکنه ٔ آن 366 تن . آب آن از قنات تأمین می شود.راه آن فرعی است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
-
ده مرده
لغتنامه دهخدا
ده مرده . [ دِه ْ م ُ دِ ] (اِخ ) دهی است از بخش میان کنگی شهرستان زابل . واقع در20هزارگزی شمال باختری ده دوست محمد.سکنه ٔ آن 626 تن . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
-
صاحب مرده
لغتنامه دهخدا
صاحب مرده . [ ح ِ م ُ دَ / دِ ] (ص مرکب ) وصف است مال یا چیزی را که خداوند آن مرده باشد : هرکه میمیرد غم او قسمت من میشودوارثم گویا من این غمهای صاحب مرده را. طاهر وحید.در طلسم زندگی تا کی توان بودن اسیراز سر من وا کنید این جان صاحب مرده را. فطرت .||...
-
علی مرده
لغتنامه دهخدا
علی مرده . [ ع َ م ُ دَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان تیلکوه ، بخش دیوان دره ، شهرستان سنندج . دارای 130 تن سکنه . آب آن از چشمه تأمین میشود. و محصول آن غلات ، عسل ،پشم و نخود است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
-
موش مرده
لغتنامه دهخدا
موش مرده . [ م ُ دَ / دِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) مرده موش . موشی که فوت کرده باشد. موشی که مرگ براو عارض شده باشد. (از یادداشت مؤلف ) : تا چند چو یخ فسرده بودن درآب چو موش مرده بودن . نظامی . || (اصطلاح عامیانه ) موذی به صورت خرد وناچیز. (یادداشت ...
-
لش مرده
لغتنامه دهخدا
لش مرده . [ ل َ م ُ دَ / دِ ] (اِ مرکب ) رجوع به لش ، لاش و لاش مرده شود.
-
لاش مرده
لغتنامه دهخدا
لاش مرده . [ م ُ دَ / دِ ] (اِ مرکب ) جیفه . رجوع به لاش شود.
-
مرده خوردن
لغتنامه دهخدا
مرده خوردن . [م ُ دَ / دِ خوَرْ خُرْ دَ ] (مص مرکب ) مردار خوردن .لاشه خوردن . || کنایه از غیبت کردن است .
-
مرده ساختن
لغتنامه دهخدا
مرده ساختن . [ م ُ دَ / دِت َ ] (مص مرکب ) خود را مرده ساختن . خود را به مردگی زدن خود را مرده وانمود کردن . چون مردگان بی حس و حرکت افتادن : من نیز خویشتن را در میان ایشان انداختم و خویشتن را مرده ساختم . (تاریخ بخارا).معنی مردن ز طوطی بد نیازدر نیا...
-
مرده کردن
لغتنامه دهخدا
مرده کردن . [ م ُ دَ / دِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) خود را مرده کردن ، خویش را مرده کردن ، خود را به مردن زدن . بی حس و حرکت افتادن چون مردگان . خود را مرده وانمود کردن : ز آنکه آوازت ترا در بند کردخویش او مرده پی این پند کرد.مولوی .
-
مرده بازی
لغتنامه دهخدا
مرده بازی . [ م ُ دَ / دِ ] (حامص مرکب ) تقلید از حالت مرده .- مرده بازی درآوردن ؛ خود را به مردگی زدن . خود را به مردن زدن . مردگی نمودن به دروغ . تماوت . (یادداشت مرحوم دهخدا). نعش افتادن . بی حس و حرکت افتادن چون مردگان .
-
مرده پرست
لغتنامه دهخدا
مرده پرست . [ م ُ دَ / دِ پ َ رَ ] (نف مرکب ) که مرده را پرستد و به او اظهار علاقه کند و حرمت گذارد. که به دیگران تا زنده اند وقعی و ارجی ننهد اما پس از مرگشان سوگواری کند و در شرح فضیلت و مقامشان افراط کند : گهی خوشدل شوی از من که میرم چرا مرده پرست...
-
مرده پرستی
لغتنامه دهخدا
مرده پرستی . [ م ُ دَ / دِ پ َ رَ ] (حامص مرکب ) پرستیدن مردگان . عمل مرده پرست . رجوع به مرده پرست شود.
-
مرده خسب
لغتنامه دهخدا
مرده خسب . [ م ُ دَ / دِ خ ُ ] (حامص مرکب ) خوابیدن مانند مرده . روی به آسمان و پشت بر زمین . (انجمن آرا) (آنندراج ).