کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
مرد پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
مرد
/mard/
معنی
۱. [مقابلِ زن] انسان نر؛ جنس نرینه از انسان.
۲. [مجاز] شخص شجاع و دلیر.
۳. شخص؛ انسان.
۴. شوهر؛ زوج.
۵. [مجاز] جوانمرد.
۶. [مجاز] کسی که شایستگی انجام کاری را دارد.
〈 مردومردانه: [مجاز] با شجاعت و دلیری.
فرهنگ فارسی عمید
مترادف و متضاد
۱. شخص، انسان، بشر
۲. زوج، شوهر، همسر
۳. فحل، نر، نرینه
۴. جوانمرد، غیور
۵. رجل، مرء ≠ انثی، زن
۶. اهل، شایسته، لایق ≠ نااهل، نالایق
۷. جسور، جراتمند
۸. دلیر، شجاع، مبارز
۹. گرد، پهلوان، قهرمان
۱۰. حریف
فعل
بن گذشته: مرد
بن حال: میر
دیکشنری
he, jack, male, man, man _, mankind, masculine
-
جستوجوی دقیق
-
مرد
واژگان مترادف و متضاد
۱. شخص، انسان، بشر ۲. زوج، شوهر، همسر ۳. فحل، نر، نرینه ۴. جوانمرد، غیور ۵. رجل، مرء ≠ انثی، زن ۶. اهل، شایسته، لایق ≠ نااهل، نالایق ۷. جسور، جراتمند ۸. دلیر، شجاع، مبارز ۹. گرد، پهلوان، قهرمان ۱۰. حریف
-
مرد
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [پهلوی: mart] mard ۱. [مقابلِ زن] انسان نر؛ جنس نرینه از انسان.۲. [مجاز] شخص شجاع و دلیر.۳. شخص؛ انسان.۴. شوهر؛ زوج.۵. [مجاز] جوانمرد.۶. [مجاز] کسی که شایستگی انجام کاری را دارد.〈 مردومردانه: [مجاز] با شجاعت و دلیری.
-
مرد
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی: مردّ] [قدیمی] marad[d] بازگشت.
-
مرد
فرهنگ فارسی معین
(مَ رَ دّ) [ ع . ] 1 - (مص م .) بازگردانیدن . 2 - (اِمص .) رد، بازگشت .
-
مرد
فرهنگ فارسی معین
(مُ) (اِمص .) مردن ، مرگ .
-
مرد
فرهنگ فارسی معین
(مَ) [ په . ] (اِ.) 1 - مقابل زن . ج . مردان . 2 - کنایه از: شجاع ، دلیر، بخشنده .
-
مرد
لغتنامه دهخدا
مرد. [ م َ ] (اِ) انسان نرینه . آدمیزاد نر. جنس نر از انسان . نوع نر از آدمی . مقابل زن که نوع ماده است . (ناظم الاطباء) : مردیش مردمیش را بفریفت مرد بود از دم زنان نشگیفت . نظامی . || انسان نرینه ٔ به حد بلوغ رسیده . که بالغ شده است و زن کرده است . ...
-
مرد
لغتنامه دهخدا
مرد. [ م َ ] (ع اِ) میوه ٔ اراک تازه و تر یا میوه ٔ رسیده ٔاراک . (از منتهی الارب ). میوه ٔ تازه و شاداب درخت اراک یا میوه ٔ نضیج و رسیده ٔ آن . واحد آن مردة است . (ازمتن اللغة). میوه ٔ تازه درخت اراک . (غیاث اللغات ).
-
مرد
لغتنامه دهخدا
مرد. [ م َ ] (ع اِمص ) راندگی سخت . (ناظم الاطباء). سوق شدید. (متن اللغة). || (مص ) سخت راندن و با مردی راندن کشتی را. (از منتهی الارب ). مرد السفینة؛ دفعها بالمردی . (متن اللغة). || تر کردن نان را تا نرم شود. (منتهی الارب ). ترید کردن نان را. (متن ا...
-
مرد
لغتنامه دهخدا
مرد. [ م َ رَ ] (ع مص ) ریش برآوردن پسربچه بعد سادگی زنخ . (از منتهی الارب ). به کندی برآمدن ریش یا اصلاً برنیامدن ریش وی و بی ریش ماندن او، فهو أمرد. مدت زمانی بی ریش ماندن جوان سپس برآمدن ریش وی . (از متن اللغة). بی ریش شدن . (از غیاث اللغات ). مر...
-
مرد
لغتنامه دهخدا
مرد. [ م َ رَدد ] (ع مص ) بازگردانیدن . (تاج المصادر بیهقی ). ردّ. ردّة. (متن اللغة). رجوع به ردّ در تمام معانی مصدری شود. || (اِمص ) بازگشت . انصراف . برگشت . ردّ. رجوع . تغییر: لامرد لقضاء اﷲ؛ قضای خدا را بازگشتی نیست : نه جز قول او مر قضا را مردنه...
-
مرد
لغتنامه دهخدا
مرد. [ م ِ رَدد ] (ع ص ) رجل مرد؛ کثیرالرد و الکر. (متن اللغة) (اقرب الموارد). رداد. کرار.
-
مرد
لغتنامه دهخدا
مرد. [ م ُ ] (فعل ماضی ) ریشه ٔ ماضی است از مصدر مردن . رجوع به مردن شود. || (ص ) ایستاده . غیر جاری . ناروان . (ناظم الاطباء). بدین معنی تنها مرده آمده است . رجوع به مرده شود. || مهمل خرد است ؛ خردو مرد؛ بی نهایت کوچک و خرد. (ناظم الاطباء). رجوع به ...
-
مرد
لغتنامه دهخدا
مرد. [ م ُ رِدد ] (ع ص ) آرزومند جماع . (منتهی الارب ). مرد آزمند جماع . (آنندراج ). مرد بسیارشهوت . (از متن اللغة). || مردی که بی زنی او یا سفرش دراز کشیده باشد. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). مردی که دوران تنهائی و عزوبتش طولانی شده . ج ، مَرادّ...
-
مرد
لغتنامه دهخدا
مرد.[ م ُ ] (ع ص ، اِ) ج ِ اَمْرَد. رجوع به أمرد شود.