کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
مرتک پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
مرتک
/mortak/
معنی
= مردارسنگ
فرهنگ فارسی عمید
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
مرتک
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [قدیمی] mortak = مردارسنگ
-
مرتک
لغتنامه دهخدا
مرتک . [ م َ ت َ / م ُ ت َ ] (معرب ، اِ) معرب مردارسنگ . (بحر الجواهر). مردارسنگ . (منتهی الارب ) (ترجمه ٔ صیدنه ٔ بیرونی ) (ضریر انطاکی ). مرداسنج . (قانون ابن سینا ص 114) (نزهةالقلوب ). مرداسنگ . (برهان قاطع). مرداسنگی است که سفید کرده باشند، نه مط...
-
مرتک
لغتنامه دهخدا
مرتک . [ م ُ ت َک ک ] (ع ص ) آن که به تنهائی و بدون حضور مدعی فصیح و زبان آور است و چون به مخاصمه برخیزد در سخن فروماند. (از متن اللغة) (از اقرب الموارد). || سکران مرتک ؛ مستی که سخنش فهمیده نشود. (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). || شتر سست نازک مغز...
-
جستوجو در متن
-
مزوری
لغتنامه دهخدا
مزوری . [ م ُ ] (اِ) مرداسنگ . (ناظم الاطباء). مُرتَک . (شعوری ). رجوع به مرداسنگ و مرتک شود.
-
مردارسنگ
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) ‹مرداسنگ، مردهسنگ، مرداسنج، مردارسنج› mordārsang جسمی سرخ یا زردرنگ که بیشتر از سرب و قلع گرفته میشود و برای ساختن مرهم به کار میرود؛ لیتارژ جوهر سرب؛ مرداهنگ؛ مرتک؛ سنگ مردار.
-
ارتکاک
لغتنامه دهخدا
ارتکاک . [ اِ ت ِ ] (ع مص ) جنبیدن . لرزیدن . (منتهی الارب ). || مرتک گردیدن ، یعنی بلیغ نمودن و در وقت مخاصمه عاجز آمدن . || ارتکاک در امری ؛ شک کردن در کاری . || سخن آشفته گفتن که فهم نتوان کردن ، چنانکه مستی : سکران مرتک .
-
مردارسنج
لغتنامه دهخدا
مردارسنج . [ م ُ س َ ] (اِ مرکب ) مردارسنگ . معرب است و با حذف راء دوم می شود مرداسنج . (منتهی الارب ). مردارسنگ . مرداسنج . مردا سنگ . مرتک . مرتج . رجوع به مرداسنگ شود.
-
مرتکی
لغتنامه دهخدا
مرتکی . [ م ُ ت َ ] (ع ص ) همیشه و برجای .(منتهی الارب ). دائم و ثابت . مراکی . (متن اللغة) (از اقرب الموارد). || اعتماد کننده : انا مرتک علی کذا؛ یعنی اعتماد کننده ام بر وی . ما لی مرتکی الا علیک ؛ نیست مرا اعتمادی مگر بر تو. (منتهی الارب ). معتمد. ...
-
مرتج
لغتنامه دهخدا
مرتج . [ م َ ت َ] (معرب ، اِ) مردارسنگ . معرب مرده است ، والوجه ضم میمه . (از منتهی الارب ). مرداسنج . (متن اللغة) (المعرب جوالیقی ص 317). مرتک . مردار سنگ . ج ، مراتج . (مهذب الاسماء). رجوع به مُرتَج و مرداسنگ و مردارسنگ شود.
-
مرداسنگ
لغتنامه دهخدا
مرداسنگ . [ م ُ س َ ] (اِ مرکب ) مرداسنج . (دستور الاخوان ) (برهان قاطع) (مهذب الاسماء) (دزی ج 2 ص 580). مردارسنگ . (برهان قاطع) (مهذب الاسماء) (منتهی الارب ) (آنندراج ). مردآهنگ . مرده سنگ . (رشیدی ). مراسنگ . مرتک . (منتهی الارب ) (دستور الاخوان ) ...
-
د
لغتنامه دهخدا
د. (حرف ) صورت حرف دهم از الفبای فارسی و هشتم از الفبای عربی و چهارم از الفبای ابجدی و نام آن دال است و گاه برای استواری ِ ضبط، دال مهمله گویند. (مقدمه ٔ برهان ). و آن از حروف ترابیه و نطعیه و قلقله و متشابهه و ملفوظی و شمسیه و مصمته و محقورة و مجزوم...
-
ت
لغتنامه دهخدا
ت . (حرف ) چهارمین حرف الفبای پارسی و سومین حرف الفبای تازی و حرف بیست و دوم از ابجد است واز حروف مسروری و از حروف هوائی است و از حروف شمسیه و ناریه و هم از حروف مرفوع و مصمته و نیز از حروف مهموسه ٔ نطعیه است ، و آنرا تای قرشت و تای مثناة فوقانی گوین...