کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
مخیدن پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
مخیدن
/maxidan/
معنی
۱. خزیدن.
۲. جنبیدن.
۳. چسبیدن: ◻︎ سبک پیرزن سوی خانه دوید / برهنه به اندام او درمخید (ابوشکور: شاعران بیدیوان: ۱۰۰).
۴. به دنبال کسی رفتن.
فرهنگ فارسی عمید
دیکشنری
budge, crawl, move
-
جستوجوی دقیق
-
مخیدن
فرهنگ فارسی عمید
(مصدر لازم) [قدیمی] maxidan ۱. خزیدن.۲. جنبیدن.۳. چسبیدن: ◻︎ سبک پیرزن سوی خانه دوید / برهنه به اندام او درمخید (ابوشکور: شاعران بیدیوان: ۱۰۰).۴. به دنبال کسی رفتن.
-
مخیدن
فرهنگ فارسی معین
(مَ دَ) (مص ل .) 1 - جنبیدن ، خزیدن . 2 - چسبیدن .
-
مخیدن
لغتنامه دهخدا
مخیدن . [ م َ دَ ] (مص ) جنبیدن . (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 114) . خزیدن . لغزیدن . جنبیدن و حرکت کردن . (برهان ). جنبیدن و متحرک شدن . (ناظم الاطباء) : سبک نیک زن سوی چاکر دویدبرهنه به اندام من درمخید.ابوشکور (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 114). || رفت...
-
جستوجو در متن
-
مخ
فرهنگ فارسی عمید
(بن مضارعِ مخیدن) [قدیمی] max = مخیدن
-
درمخیدن
لغتنامه دهخدا
درمخیدن . [ دَ م َ دَ ] (مص مرکب ) مخیدن . (یادداشت مرحوم دهخدا). درمجیدن . برمجیدن . خزیدن : سبک نیک زن سوی چاکر دویدبرهنه به اندام من درمخید . رودکی .رجوع به مخیدن شود.
-
لولیدن
لغتنامه دهخدا
لولیدن . [ دَ ] (مص ) جنبیدن چنانکه کرم در جای خویش . در تداول عامه ، جنبیدن چنانکه کرم خرد دراز سرخ در آب . جنبیدن چنانکه مار حلقه زده بر خود یا کرمهای بسیاری در جائی از خشکی یا آب . جنبیدن بر جای بی پیش رفتن . مخیدن . پیچان رفتن . جنبیدن چنانکه کرم...
-
مخنده
لغتنامه دهخدا
مخنده . [ م َ خ َ دَ / دِ ] (نف ) جنبنده و خزنده را گویند که مراد حشرات الارض باشد. (برهان ) (آنندراج ).جانوران جنبنده و خزنده مانند مار و دیگر حشرات الارض و هر چیز خزنده و جانوران کوچک . (ناظم الاطباء). || به رفتار آمده . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)...
-
مخ
لغتنامه دهخدا
مخ .[ م َ ] (اِ) آتش را گویند و به عربی نار خوانند. (برهان ). آتش را گویند. (آنندراج ) (انجمن آرا). آتش . (فرهنگ رشیدی ). آتش و نار. (ناظم الاطباء) : در خلوت تنگ یافت آن شیخ کرخ بس گرم تنور کی شب از سورت مخ . جامی (از فرهنگ رشیدی ).|| چسبیدگی . (از ف...