کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
مخطی پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
مخطی
/moxti/
معنی
کسی که بر راه غلط و عقیدۀ نادرست باشد؛ خطاکننده؛ خطاکار.
فرهنگ فارسی عمید
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
مخطی
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت) [عربی: مخطئ، مقابلِ مصیب] [قدیمی] moxti کسی که بر راه غلط و عقیدۀ نادرست باشد؛ خطاکننده؛ خطاکار.
-
مخطی
فرهنگ فارسی معین
(مُ خْ) [ ع . مخطی ء ] (اِفا.) خطاکار، گناهکار.
-
مخطی
لغتنامه دهخدا
مخطی ٔ. [ م ُ طِ ءْ ] (ع ص ) (از «خ طء») خطاکننده و کسی که اراده ٔ صواب کند و بی قصد از او خطا صادر گردد و خاطی کسی که به اراده ٔ خود خطا کند. (آنندراج ) (از غیاث ) (از محیط المحیط) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). کسی که بقصد گناه می کند و آنکه ...
-
مخطی
لغتنامه دهخدا
مخطی . [ م ُ ] (ع ص ) (از «خ طو») کسی که سبب گام برداشتن و یا رفتن میگردد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). و رجوع به خطو و خطوة شود.
-
مخطی
لغتنامه دهخدا
مخطی . [ م ُ ] (ع ص ) بقصد گناه کننده . (ناظم الاطباء). ناصواب . که مصیب نباشد. در خطا : رأی هر یک بر این مقرر که من مصیبم و خصم مخطی . (کلیله و دمنه چ مینوی ص 48). بدین سیرت تو راضی نیستیم و رای ترا در این مخطی می دانیم . (کلیله و دمنه چ مینوی ص 30...
-
واژههای مشابه
-
ماده مخطی
دیکشنری فارسی به عربی
مخاط
-
جستوجو در متن
-
mucus
دیکشنری انگلیسی به فارسی
مخاط، بلغم، ماده مخطی، خیم
-
مخاط
دیکشنری عربی به فارسی
خلط , بلغم , ماده مخطي , ماده لزج
-
خطاکار
واژگان مترادف و متضاد
بزهکار، خاطی، گنهکار، گناهکار، تقصیرکار، خلافکار، مجرم، مخطی، مقصر ≠ درستکار
-
مصیب
فرهنگ نامها
(تلفظ: mosib) (عربی) (در قدیم) آن که حقیقت امری را دریافته است ، درستکار ، صواب کار ، در مقابلِ مخطی .
-
آزر
لغتنامه دهخدا
آزر.[ زَ ] (ع ص ) اسبی که هر دو ران سپید دارد و دو پای پیشین سیاه یا برنگی دیگر. || اسب که سرین وی سپید بود. (مهذب الاسماء). || دشنام گونه ای که معنی آن کج طبع یا لنگ یا خرف یا مخطی است .
-
مهراد
لغتنامه دهخدا
مهراد. [ م ِ ] (اِخ ) با حسیس [ ظ: یا جشنس ] از مؤلفان دوره ٔ ساسانی است . کتابی به نام بزرگمهربن بختکان نوشته است و آغاز آن بدین مضمون بوده است : لم یتنازع الرأی متنازعان احدهما مخطی و الاَّخر مصیب . (الفهرست ابن الندیم ).
-
اصراد
لغتنامه دهخدا
اصراد. [ اِ ] (ع مص ) اصراد تیرانداز تیر را؛ انفاذ کردن آنرا. گذراندن آنرا.(از اقرب الموارد) (از المنجد) (قطر المحیط). درگذرانیدن تیر را. (منتهی الارب ) (آنندراج ). تیر بر چیزی بگذرانیدن . (زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ). || اصراد تیر؛ خطا کردن آن . به...