کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
محیّا پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
محیا
فرهنگ فارسی معین
(مَ) [ ع . ] (اِ.) زندگی ، حیات .
-
مهیا
لغتنامه دهخدا
مهیا. [ م ُ هََ ی ْ یا ] (ع ص ) آماده شده . ساخته شده . کار راست و نیکو کرده شده . شکرده شده . مهیاء [ م ُ هََ ی ی َ ءْ ] . آماده . حاضر و آماده . راست . ساخته . مستعد. برساخته . سیجیده . آراسته . مُعَدّ. حاضر. شکرده . (مجمل اللغة). آسغده : اجابت کرد...
-
مهیع
لغتنامه دهخدا
مهیع. [ م َهَْ ی َ ] (ع ص ) راه روشن . ج ، مهایع. (منتهی الارب ، ماده ٔ هَ ی ع ). طریق مهیع؛ راه گشاد و فراخ .
-
محیا
لغتنامه دهخدا
محیا. [ م َح ْ ] (ع اِ) مَحیی ̍. مقابل ممات . حیات : سواء محیاهم و مماتهم ساء مایحکمون .(قرآن 21/45). مقابل مرگ . زندگی . (آنندراج ). محیای و مماتی ؛ یعنی زندگانی من و مرگ من . (ناظم الاطباء).در محیا و ممات ؛ در زندگی و مرگ . ج ، محایا. (منتهی الارب ...
-
محیا
لغتنامه دهخدا
محیا. [ م ُ ح َی ْ یا ] (ع اِ) روی . (مهذب الاسماء). چهره . روی مردم . چهره ٔ انسان و غیر آن . (غیاث ). رخسار. صورت . رخ : اثر نماندز من بی شمایلت آری اَری ̍ مَآثِرَ مَحْیای َ مِن ْ مُحَیّاک ِ. حافظ.|| (ص )درود و سلام و تحیة فرستاده شده . (ناظم الاطب...
-
مهیا
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عربی: مهیٲ] mohayyā ۱. حاضر؛ آماده؛ مستعد.۲. شایسته؛ مناسب.
-
مهیا
واژهنامه آزاد
مثل ماه . بزرگ. والا مقام
-
مهیا
واژهنامه آزاد
[مُ هَ ی ْیا] (ع ص) حاضر، آماده.
-
جستوجو در متن
-
محایا
لغتنامه دهخدا
محایا. [ م َ ] (ع اِ) ج ِ مَحیا. (منتهی الارب ). رجوع به محیا شود.
-
جوْر
لهجه و گویش گنابادی
jowr در گویش گنابادی یعنی محیا ، آماده ، تهیه ، ردیف کردن
-
علی
لغتنامه دهخدا
علی . [ ع َ ] (اِخ ) ابن محیا. علی بن محمد عباسی ، مشهور به ابن محیا و ملقّب به عمادالدین . رجوع به علی عباسی (ابن محمد...) شود.
-
نِسَقْ
لهجه و گویش گنابادی
nesagh در گویش گنابادی تهیه کردن ، محیا کردن ، آماده کردن چیزی ، ردیف کردن ، فراهم آوردن
-
وَرْنومِدَ
لهجه و گویش گنابادی
warnwmeda در گویش گنابادی یعنی آماده نشده است ، محیا نیست ، (خورشید)طلوع نکرده است ، نتوانسته است ، توانش را نداشته است.
-
عمادالدین عباسی
لغتنامه دهخدا
عمادالدین عباسی . [ع ِ دُدْ دی ن ِ ع َب ْ با ] (اِخ ) علی بن محمد، ملقب به عمادالدین و مشهور به ابن محیا عباسی . نسب شناس قرن هشتم هَ . ق . رجوع به علی عباسی (ابن محمد...) شود.
-
عمادالدین
لغتنامه دهخدا
عمادالدین . [ ع ِ دُدْ دی ] (اِخ ) علی بن محمد، ملقب به عمادالدین و مشهور به ابن محیا عباسی . نسب شناس قرن هشتم هَ . ق . رجوع به علی عباسی (ابن محمد...) شود.