کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
محکوم شدن پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
دسته های افراطی را سرزنش (محکوم) کرد
دیکشنری فارسی به عربی
ذذانَ الجماعاتِ المتطرِّفة
-
محکومیت (محکوم کردن) از جانب افکار عمومی
دیکشنری فارسی به عربی
إذانة عامّة
-
جای محکوم یا زندانی در محکمه
دیکشنری فارسی به عربی
حوض السفن
-
جستوجو در متن
-
ادن
دیکشنری عربی به فارسی
محکوم کردن , محکوم شدن
-
condemns
دیکشنری انگلیسی به فارسی
محکوم می کند، محکوم کردن، محکوم شدن، تقبیح کردن
-
condemning
دیکشنری انگلیسی به فارسی
محکوم کردن، محکوم شدن، تقبیح کردن
-
condemn
دیکشنری انگلیسی به فارسی
محکوم کردن، محکوم شدن، تقبیح کردن
-
محکومیت
لغتنامه دهخدا
محکومیت . [ م َ می ی َ ] (ع مص جعلی ، اِمص ) مغلوب بودن یا شدن . محکوم شدن شخصی در مناظره یا در دادگاه . رجوع به محکوم و ترکیبات آن شود.
-
encumbering
دیکشنری انگلیسی به فارسی
محکوم کردن، باز داشتن، اسباب زحمت شدن، دست و پای کسی را گرفتن
-
مرگ ارزانی
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت) ‹مرگارژان، مرگارجان، مرگارزان› [قدیمی] marg[']arzāni محکوم به اعدام؛ سزاوار کشته شدن؛ مستحق مرگ؛ کشتنی.
-
ملزم
لغتنامه دهخدا
ملزم . [ م ُ زَ ] (ع ص ) آنکه بر گردن وی چیزی لازم آید. || مأخوذ از تازی ، مجبور بر کردن کاری و مجبور بر اقرار و مغلوب و محکوم .- ملزم شدن ؛ مجبور شدن ومقهور و مغلوب گشتن و محکوم شدن و مقر شدن و اقرار کردن .- ملزم کردن ؛ مجبورنمودن بر کردن کاری و ...
-
منسلخ
لغتنامه دهخدا
منسلخ . [ م ُ س َ ل ِ ] (ع ص ) چیزی بیرون آینده از چیزی . (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). برکنده . برکنده شده . (یادداشت مرحوم دهخدا).- منسلخ شدن ؛ برکنده شدن . خلع شدن . عاری شدن : ندانستند که همان نفس اماره است که از کسوت امارگی من...
-
دسته گل
لغتنامه دهخدا
دسته گل . [ دَ ت َ / ت ِ گ ُ ] (اِ مرکب ) شاخه های گل که بشکنند یا ببرند و با گیاهی یا بندی به هم بندند و به دست گیرند بوئیدن را. (از شرفنامه ). گنبد گل . گلدسته .- دسته گل به آب دادن ؛ کاری زشت مرتکب شدن ، مرتکب خطائی شدن . لغزشی کسی را دست دادن .-...
-
زیرچاق
لغتنامه دهخدا
زیرچاق . (ص مرکب ) کمان کم زور را گویند. (برهان ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین ). مقابل بالاچاق . (آنندراج ). || کنایه از کسی است که هر طور او را خواهند و هرچه به او بگویند یا بفرمایند فرمانبردار باشد. (برهان ) (از فرهنگ رشیدی ) ...
-
منخلع
لغتنامه دهخدا
منخلع. [ م ُ خ َ ل ِ ] (ع ص ) از جای کنده . منتزع شده . بیرون شونده . بیرون شده . جداگردیده .- منخلع شدن ؛ از جای کنده شدن . جدا شدن . بیرون آمدن . دور شدن : دوستان خدای را گویند یااولیأاﷲ بیایید نزدیک خدای تعالی ، دلهای ایشان از شادی منخلع شود. (ک...