کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
محور پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
محور
/mehvar/
معنی
۱. راهی که دو مکان را به هم وصل کند؛ راه ارتباطی: محور تهران ـ قم.
۲. [مجاز] چیزی که امور بر مبنای آن جریان یابد؛ اساس؛ مبنا.
۳. میلهای به شکل استوانه که جسمی به دور آن میگردد.
۴. (زمینشناسی) خطی فرضی که یک سر آن در قطب شمال و سر دیگرش در قطب جنوب است و زمین حرکت وضعی خود را دور آن انجام میدهد.
فرهنگ فارسی عمید
مترادف و متضاد
۱. آسه، قطب، مدار، مرکز
۲. اساس، پایه، پی، مبنا
۳. راه، جاده
۴. شافت
۵. قطر، خط مفروض
دیکشنری
axis, axle, pivot, spindle
-
جستوجوی دقیق
-
axle
محور
واژههای مصوّب فرهنگستان
[حملونقل درونشهری-جادهای] میلهای که چرخهای خودرو به دو سر آن نصب شود
-
محور
واژگان مترادف و متضاد
۱. آسه، قطب، مدار، مرکز ۲. اساس، پایه، پی، مبنا ۳. راه، جاده ۴. شافت ۵. قطر، خط مفروض
-
محور
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی] mehvar ۱. راهی که دو مکان را به هم وصل کند؛ راه ارتباطی: محور تهران ـ قم.۲. [مجاز] چیزی که امور بر مبنای آن جریان یابد؛ اساس؛ مبنا.۳. میلهای به شکل استوانه که جسمی به دور آن میگردد.۴. (زمینشناسی) خطی فرضی که یک سر آن در قطب شمال و سر ...
-
محور
فرهنگ فارسی معین
(مِ وَ) [ ع . ] (اِ.) 1 - تیر چرخ که چرخ دور آن می گردد. 2 - خط فرضی که یک سر آن در قطب شمال و سر دیگرش در قطب جنوب است و زمین حرکت وضعی خود را دور آن انجام می دهد.
-
محور
لغتنامه دهخدا
محور. [ م ِح ْ وَ ] (ع اِ) آنچه گرد خود گردد. تیر چرخ دلو. تیر هر چرخ که چرخ بدان گردد از آهن باشد یا از چوب . قعو، محور آهنی . (منتهی الارب ). || آهن که در میان چرخ چاه بود. آهن که در میان بکره بود. (مهذب الاسماء). || خط مستقیم حقیقی یا فرضی که جسمی...
-
محور
لغتنامه دهخدا
محور. [ م ُ ح َوْ وَ ] (ع ص ) سپیدکرده . (یادداشت مرحوم دهخدا). || جامه ٔ سپیدکرده شده . نان پهن و گرده شده . (از ناظم الاطباء). || موزه ٔ محور؛ موزه ای که آستر آن از چرم سرخ کرده اند. (یادداشت مرحوم دهخدا). خُف ُّ مُحوَّر. (منتهی الارب ).
-
محور
لغتنامه دهخدا
محور. [ م ُ ح َوْ وِ ] (ع ص ) کسی که سپید و براق می کند.- محورالثیاب ؛ آنکه جامه را سپید می کند. (ناظم الاطباء).
-
محور
دیکشنری عربی به فارسی
محور , قطب , محور تقارن , مهره اسه , چرخ , ميله , اسه , توپي چرخ , مرکز , مرکز فعاليت
-
محور
دیکشنری فارسی به عربی
محور , مفصلة
-
محور
واژهنامه آزاد
راه رفت وآمد(ارتباط)بین دو نقطه(جهت)
-
واژههای مشابه
-
optical axis
محور اپتیکی
واژههای مصوّب فرهنگستان
[فیزیک- اپتیک] خطی فرضی در هر سامانۀ اپتیکی که از مرکز انحنای سطوح میگذرد
-
altitude axis
محور ارتفاع
واژههای مصوّب فرهنگستان
[نجوم رصدی و آشکارسازها] در استقرار سمتـ ارتفاعی (alt-az mounting) ، محوری به موازات سطح افق
-
wing axis
محور بال
واژههای مصوّب فرهنگستان
[حملونقل هوایی] مکان هندسی تمامی مراکز آئرودینامیکی مقاطع بال
-
rachis1
محور برگ
واژههای مصوّب فرهنگستان
[زیستشناسی- علوم گیاهی] محور اصلی در برگ مرکب شانهای