کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
مجرد شدن پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
مجرد شدن
لغتنامه دهخدا
مجرد شدن . [ م ُ ج َرْ رَش ُ دَ ] (مص مرکب ) تنها شدن . یگانه و منفرد شدن . جدا شدن از کسی یا چیزی . منقطع و دور شدن : وین جان کجا شود چو مجرد شدوین جا گذاشت این تن رسوا را. ناصرخسرو.دانی که جز اینجای هست جایش روحی که مجرد شده ست از اندام . ناصرخسرو....
-
واژههای مشابه
-
abstract algebra
جبر مجرد
واژههای مصوّب فرهنگستان
[ریاضی] مبحثی که به مطالعۀ آن دسته از دستگاههای ریاضی میپردازد که شامل یک مجموعه و یک یا چند عمل دوتایی و چند قاعده برای عمل متقابل اعضا و اعمال دوتایی برهم باشد
-
abstract number
عدد مجرد
واژههای مصوّب فرهنگستان
[ریاضی] مطلق عدد، بدون ارجاع به هیچ شیء خاص یا یکای اندازهگیری
-
به مجرد
فرهنگ فارسی معین
(بِ. مُ جَ رَُ دِ) [ فا - ع . ] (ق مر.) در حال ، بلافاصله .
-
پیر مجرد
لغتنامه دهخدا
پیر مجرد. [ رِ م ُ ج َرْ رَ ] (اِخ ) خواجه ابوالولید احمد. || (مزار...)؛ موضعی بظاهر شهرات . (حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 639 و ج 4 ص 580 و 581).
-
رباعی مجرد
لغتنامه دهخدا
رباعی مجرد. [ رُ ی ِ م ُ ج َرْ رَ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) (اصطلاح صرف ) کلمه ای که تنها چهار حرف اصلی داشته باشداعم از فعل و اسم : فعل رباعی مجرد، فعلی را گویند که چهار حرف اصلی داشته و عاری از حرف زاید باشد و آن در زبان عربی تنها یک باب است بدین ش...
-
روح مجرد
لغتنامه دهخدا
روح مجرد. [ ح ِ م ُ ج َرْ رَ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) روح مطلق . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). رجوع به روح شود. || (اِخ ) جبرئیل علیه السلام . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). || عیسی علیه السلام . (غیاث اللغات ).
-
مجرد کردن
لغتنامه دهخدا
مجرد کردن . [ م ُ ج َرْ رَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) برهنه کردن . عریان کردن . معری کردن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مجرد شود. || تنها کردن . جدا ساختن . منفرد ساختن .- خود را از خود مجرد کردن ؛ سلب اراده از خود کردن . از حب ذات و هوای نفس رس...
-
خماسی مجرد
لغتنامه دهخدا
خماسی مجرد. [ خ ُ ی ِ م ُ ج َرْ رَ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) کلمه ای که از پنج حرف ساخته شده باشد. (یادداشت بخط مؤلف ).
-
در حبس مجرد
دیکشنری فارسی به عربی
مقطوع
-
پاک و مجرد
فرهنگ گنجواژه
پرهیزگار، صادق.
-
جستوجو در متن
-
ترشیدن
فرهنگ فارسی عمید
(مصدر لازم) toršidan ۱. ترش شدن؛ ترشمزه شدن.۲. فاسد شدن مواد خوراکی.۳. [عامیانه، مجاز] گذشتن سن دختر مجرد از سن ازدواج.
-
خرقه
فرهنگ فارسی معین
(خِ قِ) [ ع . خرقة ] (اِ.) 1 - جامه ای که از تکه پارچه های گوناگون دوخته شود. 2 - جبة مخصوص درویشان . 3 - (کن .) جسد، تن . 4 - خال . ج . خَرَق . ؛ ~تهی کردن کنایه از: مردن . ؛ ~درانداختن از خود بیرون شدن ، مجرد شدن .