کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
متقاربه پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
متقاربه
لغتنامه دهخدا
متقاربه . [ م ُ ت َ رِ ب َ ] (ع ص ) مؤنث متقارب : و ازمنه ٔ متفاوته و متناسبه و حرکات متقاربه و متباعده و مراتب اوتار و مدارج و تراکیب اوزان و الحان نشان کرد. (سندبادنامه ص 65). و رجوع به متقارب معنی اول شود.
-
واژههای مشابه
-
حروف متقاربه
لغتنامه دهخدا
حروف متقاربه . [ ح ُ ف ِ م ُ ت َ رِ ب َ / ب ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) دو حرف که از دو مخرج نزدیک بهم باشند، چون «د. س . ش . ض ». (از کشاف اصطلاحات الفنون ).
-
جستوجو در متن
-
حرف متقارب
لغتنامه دهخدا
حرف متقارب . [ ح َ ف ِ م ُ ت َ رِ ](ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) رجوع به حروف متقاربه شود.
-
وضمة
لغتنامه دهخدا
وضمة. [ وَ م َ ] (ع اِ) وضیمة. جماعت . (منتهی الارب ): الحی وضمة واحدة؛ ای جماعة متقاربة. (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). یک گروه مردم از دوصد تا سه صد. (آنندراج ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || گروه اندک که بر قوم دیگر فرودآیند. (آنندراج ).
-
متباعد
لغتنامه دهخدا
متباعد. [ م ُ ت َع ِ ] (ع ص ) دور. (آنندراج ). دور و بعید. (ناظم الاطباء). مؤنث آن متباعدة : و حرکات متقاربه ومتباعده و مراتب اوتار و مدارج و تراکیب اوزان و الحان نشان کرد. (سندبادنامه . ص 65). || غایب و غیر حاضر. (ناظم الاطباء). و رجوع به تباعد شود...
-
خبعجة
لغتنامه دهخدا
خبعجة. [ خ َ ع َ ج َ ] (ع مص ) رفتاری (راه رفتنی ) که در آن گام نزدیک نهاده شود مانند رفتار (راه رفتن ) مردم در گمان افتاده . (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). راه رفتن و حرکت کردنی که پاها نزدیک و متقارب هم قرار گیرد مانند راه رفتن شخص بشک افتاده . ...
-
پرده
لغتنامه دهخدا
پرده . [ پ َ دَ / دِ ] (اِ) حجاب . (دهار). غشاء. غِشاوه . خِدر. (دهار) (منتهی الارب ). غطاء. تتق . پوشه . پوشنه . سِتر. سِتاره . اِستاره . سِجاف . سَجف . سِجف . قشر. سُتره . ستار. سِتاره . سدیل . سُدل . سِدل . سَدَل . وقاء. (دهار). صداو. (منتهی الارب...