کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
متحلی پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
متحلی
/motahalli/
معنی
آراستهشده؛ زیوردار؛ زینتیافته.
فرهنگ فارسی عمید
مترادف و متضاد
آراسته، مزین، زینتیافته
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
متحلی
واژگان مترادف و متضاد
آراسته، مزین، زینتیافته
-
متحلی
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عربی] [قدیمی] motahalli آراستهشده؛ زیوردار؛ زینتیافته.
-
متحلی
فرهنگ فارسی معین
(مُ تَ حَ لّ) [ ع . ] (اِفا.) زینت یافته ، آراسته شونده .
-
متحلی
لغتنامه دهخدا
متحلی . [ م ُ ت َ ح َل ْ لا ] (ع ص ) بازیور، خصوصاً دست بنده و دیگرزیورهای زنانه . (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون ).
-
متحلی
لغتنامه دهخدا
متحلی . [ م ُ ت َ ح َل ْ لی ] (ع ص ) باپیرایه . (دهار). آراسته شونده وزیور پوشنده . (آنندراج ) (غیاث ). کسی که زینت می کند و خود را می آراید. (ناظم الاطباء). آراسته شونده . زیورگیرنده . آراسته . پیراسته . به زیب . به زیور. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)...
-
واژههای مشابه
-
متحلی شدن
واژگان مترادف و متضاد
آراسته شدن، زینت یافتن، مزین شدن
-
جستوجو در متن
-
حالی
فرهنگ فارسی معین
( ~.) [ ع . ] (اِفا.) آراسته ، مزین ، متحلی .
-
آراسته
واژگان مترادف و متضاد
آماده، بانظم، بسامان، جمیل، متحلی، مرتب، مزین، منتظم، منظم، نیکو
-
تحلی
واژگان مترادف و متضاد
۱. اراستگی، تخلق، مهذبشدگی ۲. آراسته شدن، متحلی شدن ۳. زینت یافتن
-
حالی
واژگان مترادف و متضاد
۱. تفهیم، خاطرنشان ۲. متوجه، ملتفت ۳. آراسته، متحلی مزین ۴. کنونی، فعلی
-
مزین
واژگان مترادف و متضاد
۱. آراسته، پرداخته، مرتب ≠ ناآراسته ۲. تزیینشده، متحلی، برآموده ≠ نامتحلی ۳. نگارین
-
پیرایه ده
لغتنامه دهخدا
پیرایه ده . [ را ی َ / ی ِ دِه ْ ] (نف مرکب ) که پیرایه دهد. که در زیور گیرد. که متحلی سازد : روشن کن آسمان به انجم پیرایه ده زمین بمردم .نظامی .
-
پیرایه گر
لغتنامه دهخدا
پیرایه گر. [ را ی َ / ی ِ گ َ ] (ص مرکب ) پیراینده . آنکه بپیراید. آنکه پیرایه کند : پیرایه گر پرندپوشان سرمایه ده شکرفروشان . نظامی .متحلی . پیرایه کننده .