کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
مبروص پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
مبروص
/mabrus/
معنی
برصدار؛ مبتلا به برص.
فرهنگ فارسی عمید
مترادف و متضاد
پیس، پیساندام، مبتلا به برص
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
مبروص
واژگان مترادف و متضاد
پیس، پیساندام، مبتلا به برص
-
مبروص
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عربی] [قدیمی] mabrus برصدار؛ مبتلا به برص.
-
مبروص
فرهنگ فارسی معین
(مَ) [ ع . ] (اِمف .) آن که به بیماری برص مبتلی باشد.
-
مبروص
لغتنامه دهخدا
مبروص . [ م َ ] (ع ص ) پیس اندام . (آنندراج ). مبتلا به برص و پیسی اندام . (ناظم الاطباء).پیس اندام . مبتلی به برص .(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به برص شود.
-
جستوجو در متن
-
پیسه
واژگان مترادف و متضاد
۱. دورو، مزور، منافق ۲. ابلق، دورنگ ۳. پیس، مبروص
-
پیست
لغتنامه دهخدا
پیست . (ص ) پیس . ابرص . شخصی که علت برص و جذام داشته باشد. (آنندراج ) (برهان ). || مبروص .
-
پیس اندام
لغتنامه دهخدا
پیس اندام . [ اَ ] (ص مرکب ) ابرص . (منتهی الارب ). || مبروص . دارای پیسی . که اندامی مبتلی به برص دارد.
-
نرسس
لغتنامه دهخدا
نرسس . [ ن َ س ِ ] (اِخ ) (... مبروص ) از علمای نصرانی قرن پنجم مسیحی است . پس از آنکه مکتب الرها کاملاً دستخوش عقاید نسطوری شد و به امر زنون امپراطور منحل گردید، برصوما مکتب روحانیون عیسوی را در نصیبین تأسیس کرد و علامه نرسس مبروص به ریاست آن مکتب ...
-
پیس
لغتنامه دهخدا
پیس . (اِ) پیست . پیسی . (زمخشری ). لکها که بربدن افتد. برص . (خلاص ). علتی که آنرا بعربی برص خوانند. (برهان ). برصاء. ابرص . (بحر الجواهر) (تاج المصادر). بیاض یظهر فی ظاهرالبدن و یغور و یکون فی سایرالاعضاء حتی یصیرلون البدن کله ابیض و یقال لهذاالنوع...
-
پیسه
لغتنامه دهخدا
پیسه . [ س َ / س ِ ] (ص ) سیاه و سپید بهم آمیخته که بتازی ابلق خوانند. و نیز گویند هر رنگ که با سپید آمیخته باشد. (برهان ). پیستک . (پهلوی ). دورنگ . ابلق . (برهان ). دورنگ وپلنگ و یوز را نیز به این مناسبت دورنگی [ پیسه ] گفته اند. (از انجمن آرا). ار...
-
اندام
لغتنامه دهخدا
اندام . [ اَ ] (اِ) بدن . (برهان قاطع) (سروری ) (هفت قلزم ). بدن و تن . (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). بمجاز تمام بدن بلکه مطلق جسم را گویند لهذا اندام گل ، اندام کوه و اندام آفتاب هم آمده . (غیاث اللغات ) (از آنندراج ). تن . بدن . جسم . کالبد. (فرهنگ ف...