کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
ماهی ساردین پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
ماهی زهرج
لغتنامه دهخدا
ماهی زهرج . [ زَ رَ ](معرب ، اِ مرکب ) داروی ماهی . سم السمک . ماهی زهره و آن را در دواها نیز به کار برند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). نباتی است همچون شبرم ، لیکن این دراز تر است و لون او اغبرگون است و بزردی گراید و گروهی او را از جمله ٔ یتوعات شمار...
-
ماهی زهره
لغتنامه دهخدا
ماهی زهره . [ زَ رَ / رِ ](اِ مرکب ) پوست بیخ گیاهی است بغایت سیاه مانند جگرماهی و آن را به عربی سم السمک و شیکران الحوت خوانند اگر قدری از آن در آب ریزند ماهیانی که در آب باشند مست شوند و تمام بر روی آب آیند و معرب آن ماهی زهرج است . (برهان ) (آنندر...
-
ماهی گرفتن
لغتنامه دهخدا
ماهی گرفتن . [ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) صید ماهی کردن . (ناظم الاطباء). ماهی را با دام و جز آن شکار کردن : صیاد بی روزی ماهی در دجله نگیرد. (گلستان ) (چ یوسفی ص 118).
-
ماهی مراتب
لغتنامه دهخدا
ماهی مراتب . [ م َ ت ِ ] (اِ مرکب ) نام قسمی از اعزاز و اکرام باشد که از پیشگاه سلاطین به امراو وزرا مرحمت می گردد. (آنندراج ). یک قسم درجه و رتبه ٔ افتخاری که به شاهزادگان و نجبای هند داده می شود و عبارت از نشانی است به شکل ماهی . (ناظم الاطباء).
-
ماهی آباد
لغتنامه دهخدا
ماهی آباد. (اِخ ) (مه آباد) دهی از بخش مرکزی میانه ٔ شهرستان میانه است و 611 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
-
ماهی آفه
لغتنامه دهخدا
ماهی آفه . [ ف َ / ف ِ ] (اِ مرکب ) ماهیابه . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به ماهیابه شود.
-
ماهی پشت
لغتنامه دهخدا
ماهی پشت . [ پ ُ ] (ص مرکب ) هر چیز که میان وی بلند و اطرافش پست باشد. (ناظم الاطباء). آنچه به شکل ماهی باشد یعنی وسط آن برجسته و طرفینش پست باشد. || (اِ مرکب ) خرپشته . (ناظم الاطباء).
-
ماهی تابه
لغتنامه دهخدا
ماهی تابه . [ ب َ / ب ِ ] (اِ مرکب ) ظرفی مسین یا جز آن با دسته که ماهی و جز آن را در آن سرخ کنند. ماهی سرخ کن .ماهی تاوه . ماهی توه . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
-
ماهی تاوه
لغتنامه دهخدا
ماهی تاوه . [ وَ / وِ ] (اِ مرکب ) تاوه ٔ پهنی که در آن ماهی برشته کنند. (ناظم الاطباء). ماهی تابه . رجوع به ماهی تابه و ماهی توه شود.
-
ماهی تن
لغتنامه دهخدا
ماهی تن . [ ت َ ] (ص مرکب ) دارای بدن نرم و لطیف .که اندامی ظریف و لغزان چون ماهی دارد : همه ماهی تن آورده به کف جام صدف من نهنگم نه حریف صدف ایشانم .خاقانی .
-
ماهی توه
لغتنامه دهخدا
ماهی توه . [ ت َ وَ / وِ ] (اِ مرکب ) به معنی ماهی تابه که در آن ماهیان را بریان کنند. (آنندراج ). ماهی تابه . ماهی تاوه . و رجوع به ماهی تابه شود.
-
ماهی چین
لغتنامه دهخدا
ماهی چین . (اِ مرکب ) نام طائری است . (آنندراج ). قره قاز. قوق . (از فرهنگ جانسون ). || تیرهایی که در رودخانه می کوبند تا ماهی در میان آنها جمع شود. (از فرهنگ جانسون ) (از اشتینگاس ).
-
ماهی خور
لغتنامه دهخدا
ماهی خور. [ خوَرْ / خُرْ ] (اِخ ) دهی از دهستان میان ولایت است که در بخش حومه ٔ وارداک شهرستان مشهد واقع است و 194 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
-
ماهی خورک
لغتنامه دهخدا
ماهی خورک . [ خوَ / خ ُ رَ ] (اِ مرکب ) بوتیمار. (مؤید الفضلا، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
-
ماهی خوری
لغتنامه دهخدا
ماهی خوری . [ خوَ / خ ُ ] (حامص مرکب ) حالت و چگونگی ماهی خور. ماهیخواری . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به ماهیخور و ماهیخواری و ماهیخوار شود. || (اِ مرکب ) ظرفی برای نهادن ماهی سرخ شده و پخته بر سفره . (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).