کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
مامور پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
مامور
/ma'mur/
معنی
۱. آنکه برای انجام کاری معیّن و منصوب میشود.
۲. (صفت) [قدیمی] امرشده؛ فرمان دادهشده.
فرهنگ فارسی عمید
مترادف و متضاد
۱. عامل، کارگزار، وکیل
۲. کارمند
۳. گماشته، مستخدم
۴. متصدی، مسئول
۵. پاسبان، پلیس
۶. فرستاده ≠ آمر
برابر فارسی
گمارده، کارگزار
دیکشنری
commissioner, emissary, officer
-
جستوجوی دقیق
-
مامور
واژگان مترادف و متضاد
۱. عامل، کارگزار، وکیل ۲. کارمند ۳. گماشته، مستخدم ۴. متصدی، مسئول ۵. پاسبان، پلیس ۶. فرستاده ≠ آمر
-
مامور
فرهنگ واژههای سره
گمارده، کارگزار
-
مامور
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت) [عربی] ma'mur ۱. آنکه برای انجام کاری معیّن و منصوب میشود.۲. (صفت) [قدیمی] امرشده؛ فرمان دادهشده.
-
مامور
دیکشنری فارسی به عربی
ضابط , مبعوث , وکيل
-
مامور
واژهنامه آزاد
مأمور، نگهبان.
-
واژههای مشابه
-
مأمور
فرهنگ فارسی معین
(مَ) [ ع . ] (ص .) کسی که به او امر شده کاری انجام دهد.
-
مأمور
لغتنامه دهخدا
مأمور. [ م َءْ ] (ع ص ) امر کرده شده و حکم کرده شده و فرموده شده و محکوم . (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) : عقل و تن آمرت گشت و گشت مأمورت هوی عقل و تن مأمور گردد چون هوا آمر شود. منوچهری .بنده ٔ کارکن به امر خدای بنده ٔ کارکن بود مأمور. ناصرخس...
-
agent provocateur, inciting agent, provocateur2
مأمور تحریک
واژههای مصوّب فرهنگستان
[علوم سیاسی و روابط بینالملل] فردی که برای شناسایی و دستگیری افراد مستعد ارتکاب جرم سیاسی یا اجتماعی وارد جمع آنها میشود و آنها را به ارتکاب جرم ترغیب میکند
-
secret agent, agent 4, foreign agent 2, intelligencer, operative, informer, intelligence agent, intelligence officer, undercover agent
مأمور مخفی
واژههای مصوّب فرهنگستان
[علوم سیاسی و روابط بینالملل] فردی که به جمعآوری اطلاعات محرمانۀ یک کشور و قرار دادن آن در اختیار کشور دیگر میپردازد متـ . جاسوس spy
-
مامور پلیس
فرهنگ واژههای سره
شهربان
-
مأمور کردن
لغتنامه دهخدا
مأمور کردن . [ م َءْ ک َ دَ ] (مص مرکب ) گماشتن . منصوب کردن .
-
مامور سانسور
دیکشنری فارسی به عربی
رقيب
-
مامور پلیس
دیکشنری فارسی به عربی
شرطي
-
مامور رسیدگی
دیکشنری فارسی به عربی
مدقق